سفارش تبلیغ
صبا ویژن
سکه دولت عشق

این روزها قصه می خوانم و حرص می خورم. قصه می خوانم و فحش می دهم. گمان نمی کنم رده سنی نوجوان کمتر از دوازده سال باشد. من یادم هست وقتی ده دوازده ساله بودم کتاب های پلیسی و عشقی و جنایی می خواندم و همه بچه های هم سن و سال خودم هم همان کتاب ها را می خواندند. توی آن سن یادم نمی آید دیگر قصه های پیش پا افتاده ای مثل شنگول و منگول برایمان جالب بوده باشد. حالا دارم کتاب هایی می خوانم که در شناسنامه اش«رده سنی نوجوان» قید شده ولی می بینم قصه هایش حتی برای دوره دبستان هم مناسب نیست، شاید برای بچه های مهد کودک هم جذابیتی نداشته باشد تازه بد آموزی هم دارد. خیلی خنده دار است که برای دختر یا پسر نوجوانی که در عصر تکنولوژی زندگی می کند قصه ای سراپا تقلیدی از شنگول و منگول بگوییم که در آن بز زنگوله پا بچه های گرگ را می خورد و بعد گرگ شکم او را پاره می کند و بچه هایش را در می آورد بعد هم این دو تا با هم ازدواج می کنند و صاحب بچه هم می شوند! این هم نمونه ای از نثر کتاب:
رسید به یه چشمه. پرسید: تویه چشمه ای یه؟
گفت: نه من یه خاله سوسکه ام.
گفت:خاله سوسک پا کوتاه سوسک سیاه کجا میری؟
گفت: دارم می رم به همدون، شوهر کنم به رمضون.
گفت: برو.
رفت.



  • کلمات کلیدی : فحش، قصه، نوجوان
  • نوشته شده در  سه شنبه 94/8/5ساعت  10:0 عصر  توسط مریم غفاری جاهد 
      نظرات دیگران()

    کلاس خطاطی که تمام شد بهش گفتم تا من دارم سرمشق می دهم یک چیزی تعریف کن از این داستان هایی که خوانده ای. پسر ده ساله ای است که عشقش دایناسور و ماشین است. سرمشق های خطاطی اش را از روی کتابهای دایناسورها برایش می نویسم. گاهی چیزهای عجیبی از زندگی دایناسورها برایم تعریف می کند. امروز دلش خواست درباره اسباب بازی هایش حرف بزند. روی میزش پر است از سازه های لگو به شکل انواع ماشین و یک آدم آهنی. یکی از ماشین ها را برایم شرح داد که چطور اجزایش را به هم وصل کرده و چطور می تواند همه را جدا کند و چیزی دیگر بسازد.دفترچه ای را هم نشانم داد که شکل انواع لگو و نقشه سازه ها در آن بود. بهش گفتم، میدانی خدا هم لگو بازی می کند؟نمی دانست و چشم هایش گرد شد. گفتم خدا هم با چیزهایی شبیه لگو که فقط خودش می داند چه شکلی است چیزهایی متفاوتی می سازد ما را هم با همان ها ساخته ولی قطعاتش آنقدر ریز است که نمی بینیم. حالا هر وقت از یکی از ساخته هایش خسته شود قطعاتش را از هم جدا می کند و چیز دیگری می سازد مثلا قطعات من را جدا می کند با آنها یک بز می سازد اگر دلش بخواهد. شاید هم یک درخت!
    نمی دانم فهمید یا نه اما گمان کنم حالا هر وقت لگو بازی بکند یاد لگو بازی خدا می افتد و گمانم همین کافی باشد برای آغاز تفکر درباره خلقت. بازی کردن بچه ها فقط سرگرمی محض که نیست.



  • کلمات کلیدی : لگو، خدا، آفرینش، انسان، خطاطی
  • نوشته شده در  دوشنبه 94/8/4ساعت  10:0 عصر  توسط مریم غفاری جاهد 
      نظرات دیگران()

    هر کس رمان «رمان سالهای ابری» علی اشرف درویشیان را خوانده باشد یادش هست که یکی از شخصیت های این رمان، دختر زیبایی را به عنوان زن دوم به خانه برده بود ولی به زنش گفته بود این از طایفه جن و پری است و با هزار بدبختی گرفته ام تا در کار خانه به تو کمک کند!
    امروز هم در تذکره الاولیاء عطار، حکایتی خواندم از بایزید بسطامی که کسی از او پرسید: پیش تو جمعی می بینیم مانند زنان، ایشان چه قومند؟ پاسخ داد: اینها فرشتگانند که می آیند مرا از علوم سؤال می کنند و من ایشان را جواب می دهم!
    خلاصه این که ما هنوز هم اندر خم همان کوچ? بلاهت قرن های پیش مانده ایم بی هیچ تفاوتی.



  • کلمات کلیدی : جن، فرشته، صوفی، عارف، بایزید
  • نوشته شده در  یکشنبه 94/8/3ساعت  10:0 عصر  توسط مریم غفاری جاهد 
      نظرات دیگران()

    کم کم دارد از این نوع داستان خوشم می آید. امروز کلی خندیده ام بعد از مدتها بی حوصلگی و خستگی از کار زیاد. گاهی بد نیست از این داستان ها هم بخوانم. حالا واقعا بچه های دوره راهنمایی از این داستان ها دوست دارند یا آنها هم می خوانند که بخندند؟
    این هم نمونه ای دیگر البته با حذف چند سطر:
    «یک سره بود که سر نبود. یک خره بود که خر نبود.یک دره بود که در نبود . یک روز سره و خره و دره رفتند گردش. رسیدند به کوهی که کوه نبود. خواستند از کوه بروند پایین ،طناب نداشتند. سری که سر نبود یک گوله طناب شد. طناب را گرفتند و از کوه آمدند پایین. رسیدند به نوک کوه. رو نوک کوه یک درّه بود . از درّه پریدند بالا. افتادند رو آسمان هشتم. ته آسمان یک دریا بود. ته دریا ننه هشت پا نشسته بود، قلیان می کشید. دودهای قلیانش دود نبودند ماهی بودند و ماهی نبودند کفترای چاهی بودند....
    {سرانجام کفترها علف ها و درختهای زمین را می خورند و می روند توی قلیان و زمین خشک می شود و }خری که خر نبود زمین را جمع کرد و تو پالانش گذاشت و رفتند یک زمین دیگه بیاورند ...»



  • کلمات کلیدی : زمین، خر، سر، در، پست مدرن
  • نوشته شده در  شنبه 94/8/2ساعت  10:0 عصر  توسط مریم غفاری جاهد 
      نظرات دیگران()

    «در خرّمی بر سرایی ببند / که بانگ زن از وی برآید بلند»
    چرا ما در ادبیاتمان و در باورهایمان عکس این شعرها و گفته ها را نداریم؟ یعنی سرایی که بانگ مرد از آن بلند شود خیلی خرم است؟! کاری ندارم به این که ادبیات مردانه است و شاعران مرد بوده اند و...که این موضوع بحث دیگری است .
    این را برای این نوشتم که یاد یکی از برنامه های ماه عسل افتادم. زن و شوهری که حدود هفتاد سال سابقه زندگی داشتند؛ بدون سابق? دعوا!
    البته چیز غریبی نبود زیرا مادر گرامی در انتهای برنامه به طور غیر مستقیم دلیل آنراذکر کرد، وقتی گفت «همیشه دعواهای زن و شوهری تقصیر خانم هاست چون که مردها خسته اند!!»نیازی نبود که توضیح بیشتری بدهد مبنی بر این که وقتی زن دچار «کر و لالی و کوری مصلحتی» شده باشد، دیگر دلیلی برای دعوا پیدا نمی شود و من بر این گمانم که درِ اینجور سراها را باید گِل گرفت و آدمی که نتواند دعوا و اعتراض کند، امانت خدا را حرام کرده است و عدمش به ز وجود!



  • کلمات کلیدی : خرم، سرا، مرد، زن
  • نوشته شده در  شنبه 94/8/2ساعت  10:0 عصر  توسط مریم غفاری جاهد 
      نظرات دیگران()

    گل? هزار نفری گوسفند را، یک آدم می تواند به تنهایی و به مرور سر ببرد، بی آنکه صدای اعتراض از یکیشان بلند شود.گوسفندها نمی دانند برای لت و پار کردن یک آدمِ چاقو به دست، پنج گوسفند عصبانی هم کافی است!
    در تواریخ گذشت? ایران خوانده ام که در دوره پیش از نادر شاه، اشرار به تنهایی ده نفر را فقط با داشتن یک چاقو، سر می بریدند؛ در حالی که آن ده نفر، فقط به خاطر تهدید همان یک نفر(که هیچ یاوری هم نداشت)، دست یکدیگر را بسته بودند! یعنی آنها گوسفند نبودند؟ ما چطور؟



  • کلمات کلیدی : گوسفند، اشرار
  • نوشته شده در  جمعه 94/8/1ساعت  10:0 عصر  توسط مریم غفاری جاهد 
      نظرات دیگران()

    عاقلانه است که آدم وقتی می خواهد از نردبان برود بالا؛ اول پایش را بگذارد روی پل? آخر و بعد یکی یکی بیاید پایین و دوباره برود بالا؟ استادی که به دانشجو می گوید اول فصل چهارم پایان نامه ات را بنویس، دیوانه نیست؟ الآن من نمی دانم باید از دست دانشجوها بنالم یا از دست استادان راهنما!



  • کلمات کلیدی : پایان نامه، نردبان
  • نوشته شده در  پنج شنبه 94/7/30ساعت  10:0 عصر  توسط مریم غفاری جاهد 
      نظرات دیگران()

    مشکلات هر چقدر بزرگ باشد، همت و عقل و درایت انسان از آن بزرگتر است. ما تصمیم گرفته ایم بعد از گذر از مراحل سخت، شادتر و قوی ترو زیباتر و امیدوارتر جلوه کنیم.مشکلات خودشان می روند گم می شوند.



  • کلمات کلیدی : شادی
  • نوشته شده در  چهارشنبه 94/7/29ساعت  10:0 عصر  توسط مریم غفاری جاهد 
      نظرات دیگران()

    داشتم برای خودم کتاب می خواندم؛ این وسط صدای زنگ موبایل در آمد و در همین حال اتوبوس شروع کرد به لرزیدن و لنگ زدن. حواس من رفت پیش دانشجویی که پشت تلفن راجع به پایان نامه اش حرف میزد و نفهمیدم چرا اتوبوس ایستاده و این را هم نفهمیدم که چرا صندلی روبرویی یکباره خالی شد و چرا نفر بغل دستی من هم یکباره تصمیم گرفت پیاده شود!نمی دانم چقدر طول کشید تا حرفم تمام شد و دوباره کتاب را باز کردم ببینم کجا بودم ؛ که یادم افتاد اتوبوس ایستاده و حرکت نمی کند! به پشت سرم نگاه کردم هیچکس نبود! اتوبوس خراب شده بود و مسافرها رفته بودند و من مانده بودم تک و تنها وسط بیابان خدا!
    باید یادم بماند که کتاب خواندن و صحبت کردن با تلفن در اتوبوس اصلا کار قشنگی نیست!



  • کلمات کلیدی : بیابان، اتوبوس، تنهایی، مطالعه، پایان نامه
  • نوشته شده در  دوشنبه 94/7/27ساعت  2:0 عصر  توسط مریم غفاری جاهد 
      نظرات دیگران()

    خیلی وقت است که به خانم های فامیل قول یک میهمانی زنانه داده ام. آنها هم با ذوق شوق منتظرند و هی می پرسند کی؟کی؟کی؟ من هم می گویم هر وقت سرم کمی خلوت شد! طفلکی ها نمی دانند سر من همیشه خیلی خیلی شلوغ است و هیچوقت هم کمی خلوت نخواهد شد و این جور وعده دادن یعنی هچوقت! اما تازگی ها با خودم قرار گذاشته ام از شدت کار کم کنم و بر مبلغ زندگی بیفزایم. کار تمامی ندارد اما زندگی حتما یک روزی تمام خواهد شد. امروز هم مهمان دارم. دو جفت عروس و داماد را همراه خانواده پاگشا کرده ام و مانده ام توی خانه، آشپزی می کنم، نه این که خیلی بلدم! اما تا حالا هیچ مهمانی را نکشته ام از این به بعد هم خدا بزرگ است لابد!



  • کلمات کلیدی : میهمانی، زنانه
  • نوشته شده در  یکشنبه 94/7/26ساعت  2:0 عصر  توسط مریم غفاری جاهد 
      نظرات دیگران()

    <      1   2   3   4   5   >>   >

    لیست کل یادداشت های این وبلاگ
    جشن یا عزا؟ مسأله این است!!!!
    آدم عجیب کارهای عجیب تر!
    الاغ و علفهای قرمز
    ;کتری!
    دلخوشیهای خوابگاهی
    عکس های گمشده
    اخلاق فدای مذهب
    خلاف مجاز!
    [عناوین آرشیوشده]
     
    *AboutUs*>