سفارش تبلیغ
صبا ویژن
سکه دولت عشق

صبح شده، هوا سرد است و دلم می خواهد باز هم بخوابم؛ اما نمی شود چون کله سحر آقا خرگوشه پرید روی سرم و مثل همیشه دعوامان شد.اصلا حالیش نمیشود.ورزش صبحگاهی اش این است که در یک خط مستقیم از ته آشپزخانه بدود بیاید توی هال و از آنجا تا ته اطاق خواب بعد با سرعت بپیچد و بپرد روی تخت؛ چند تا پرش بلند روی تخت بزند که معمولا سرو کله من هم زیر مشت و لگد گرفته میشود بعد دوباره بپرد پایین و برود ته آشپزخانه . این دور تسلسل نمی دانم چندین بار تکرار میشود ولی معمولا تا وقتی من از جایم بلند نشوم و از خیر خواب نگذرم،

ادامه دارد بعد که می بیند من دیگر نمی خوابم خیالش راحت میشود میرود یک گوشه مینشیند. امروز خیلی دعوایش کردم چند بار گرفتمش بغلم خواباندمش؛ فقط چند ثانیه آرام گرفت و بعد دوباره راه افتاد. چند بار گازم گرفت سرش داد زدم فرار کرد. خلاصه که از خیر خواب گذشتم. پتو را که پس زدم دیدم هوا حسابی سرد شده . هنوز اول پاییز و اینهمه سرما؟ بعضی ها هنوز کولر روشن می کنند.

اولین چیزی که به فکرم رسید بخاری بود.باید روبه راهش می کردم . اول باید جای میز تحریر را عوض کنم توی این خانه فسقلی، کجا بگذارمش. کمی کشیدمش سمت راست و چسباندمش به کتابخانه . خوشم آمد انگار اینجا را برای آن میز ساخته اند. بهش می آید. یعنی چاره دیگری هم هست که بگویم نمی آید؟!بخاری را از پشت تخت می کشم بیرون و می آورم میگذارم جای همیشگی اش که چند وقتی در اشغال میز تحریر بوده. شیلنگش زیادی بلنده می برمش که دست و پا گیر نباشد با این خرگوشی که برای جویدنش دندان تیز کرده . حالا باید لوله هایش را کار بگذارم و سخت ترین جای قضیه همین است . لوله ها توی انباری است می آورم . سه تا لوله بلند و دو تا زانویی. اولی را وصل می کنم به بخاری.آن یکی باید برود داخل دیوار. لوله ها را وصل می کنم به زانویی دوم و همه را تو زانویی اولی فرو می کنم ؛ اما به سوراخ توی دیوار فرو نمی رود! سر لوله بزرگ است .زانویی را در می آورم بر عکس می گذارم. امتحان می کنم اندازه شده ولی قدش کوتاهه به سوراخ نمی رسه!یعنی یک چیزی کم دارد؟ میروم انباری را نگاه می کنم نه چیز دیگری نیست . همه را دوباره باز می کنم جای زانویی اول و دوم را عوض می کنم . امتحانش می کنم درست است. هم قدش می رسد هم توی سوراخ جا می شود.

صندلی می گذارم زیر پایم و بالا می روم؛ سر لوله را به سوراخ نزدیک می کنم؛ چند تا اردنگی می زنم تا خوب فرو برود و در همین حال صندلی زیر پایم می رقصد و کم مانده است ولو شوم که از همان بالا می پرم پایین و صندلی واژگون می شود و خرگوش فرار می کند؛ حسابی می خندم هم به او هم به خودم. به بخاری و لوله اش نگاه می کنم می بینم که عجب چیزی شده، حالا باید روشنش کنم . از بس تقلا کرده ام گرمم شده و به خود می گویم حالا بخاری گذاشتنت چی بود تو این گرما؟ انگار من نبودم که یک ساعت پیش از سرما می لرزیدم. شیلنگ را خوب محکم می کنم شیر گاز را باز می کنم . با کمی کف صابون امتحانش می کنم. سالمه هنوز به درد آتش سوزی نمی خوره ! روشن که می شود دیگر می گذارمش روی شمع. می دانم که هنوز آنقدرها سرد نیست، اما باید لباس های زمستانی را هم از چمدان بیرون بیاورم . پارسال همینوقت ها بود که نوشتم: «باید لباس های زمستانی را از چمدان بیرون بیاورم . زمستان سختی خواهد بود . می دانم» اشتباه می کردم، سخت نبود؛ آنقدرها که فکر می کردم نبود و امسال می دانم که همه فصول سال خوب است هرچهارتایش را آزمودم خوب بود از این پس هم بهتر خواهد بود.



  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده در  سه شنبه 91/8/2ساعت  11:32 صبح  توسط مریم غفاری جاهد 
      نظرات دیگران()


    لیست کل یادداشت های این وبلاگ
    جشن یا عزا؟ مسأله این است!!!!
    آدم عجیب کارهای عجیب تر!
    الاغ و علفهای قرمز
    ;کتری!
    دلخوشیهای خوابگاهی
    عکس های گمشده
    اخلاق فدای مذهب
    خلاف مجاز!
    [عناوین آرشیوشده]
     
    *AboutUs*>