غزل گفتی و دُر سفتی، بیا و خوش بخوان حافظ
که بر نظم تو افشاند فلک عِقد ثریا را
حافظ از آن دسته شاعرانی است که می شود از چند بعد به شعرش نگاه کرد. از ابعاد زیبایی شعر حافظ، تصویر سازی است که به همراه موسیقی درونی و بیرونی، فارغ از بعد معنایی اش برای مخاطب لذت بخش است. عوامل بسیاری باید جمع شوند تا شعری ساخته شود که حافظ به خاطر آن بر سر فلک هم منت بگذارد و عِقد ثریا را از او به عنوان صله طلب کند!
تصاویر و عوامل موسیقایی که در این بیت به نظر می رسد چنین است:
آوردن دو جمله کوتاه در ابتدای بیت که هردو تعریف از شاعر است بلافاصله ذهن را به سمت مفهوم غزل گفتن و تناسب آن با در سفتن می برد . از سویی کلمات همچون مرواریدی به نظر می آیند که شاعر آنها را منظم کنار هم چیده است . واژ? نظم، هم انتظام این کلمات را می رساند و هم نظمی که در عقد ثریا(خوشه پروین) موجود است و هم چینش منظم مروارید های گردنبند در کنار هم.تصویر زیبایی ایجاد می شود وقتی عقد را به معنی گردنبند در نظر بگیریم و خوشه پروین را به شکل گردنبندی ببینیم که مرواریدهای آن از هم جدا می شود و به عنوان صله بر شاعر پاشیده می شود آن هم از سوی فلک!در بُعد موسیقایی هم می توان به جناس «گفتن و سفتن»و قرار گرفتن آنها در اجزاء پایانی مفاعیلن، وجود «خ» در «خوش و بخوان»، تناسب «غزل با خواندن و نظم»،تناسب «دُر با سُفتن»،«فلک و ثریا» اشاره کرد از زیبایی های دیگر این بیت این است که خواندن شعر از سوی شاعر، خود لطفی دیگر دارد.
در میان ضمایر فارسی قومی هستند؛ موسوم به: «ضمایر متصل»، یعنی «پیوسته». اینها چنانکه از نامشان پیداست همیشه به اسم پیش از خود می چسبند. این ضمایر عبارتند از :« م ، ت ش، مان، تان، شان » این حضرات، تنها در چهار موردِ استثنایی به اسم نمی چسبند: زمانی که اسم به یکی از حروف«ا، ی، و،ه»ختم شود که در این صورت این ضمایر به واسط? «ا» یا «ی» میانی و گاه بدون واسطه بعد از اسم قرار می گیرند:«خطایم، خطایشان- دایی ام،دایی مان- عمویم،عمویتان- خانه ام، خانه مان» .
در غیر ازاین چهار مورد جدا کردن اسم و ضمیر کار خوبی نیست. همچنانکه اگر همین ضمایر به فعل بچسبند به همین شکل پیوسته خواهند بود: «گفتمش، خواندمش».
بنابراین اصلا خدا را خوش نخواهد آمد اگر کسی از جدایی اینها «خوش اش» یا «خوش ش» بیاید!
ن سیناتوس آمده!چند تا روزنامه هم گرفته توی دستش. آن رودیون زندانبان هم با جرینگ جرینگ کلیدهایش همراه اوست. تنهایی که نمی گذارند بیاید. باید زندانبان همراهش باشد و باید آن جرینگ جرینگ کلیدها به گوش سین سیناتوس برسد؛ وگرنه یادش می رود که زندانی است و حکم اعدامش هم صادر شده. سین سیناتوس با آن همه گرفتاری و مشغولیات ذهنی آمده تا دعوتم کند، لابد برای مراسم اعدامش. روزنامه ها را هم برای من آورده لابد. شاید توی آنها روز و ساعت اعدامش نوشته شده. شاید دلیل محکومیتش را هم نوشته باشند؛ آخر من هنوز به آن جای داستان نرسیده ام. روزنامه ها را می گذارد روی تخت،کنار من. بعد دست به دست رودیون می دهد و دوتایی شروع می کنند به رقصیدن! اینقدر می رقصند و می چرخند تا پاهایشان از روی زمین بلند می شود و در حالِ چرخیدن می روند روی هوا! لحظاتی بعد جلوی چشمان ناباور من، به سرعت فرود می آیند و می روند توی کتابی که زیر بالش است؛ اما دسته کلید رودیون زندانبان گیر کرده است لای موهایم و دارد مرا هم می کشد به سمت کتاب. فکری توی سرم می دود:رودیون می خواهد مرا هم با خود به زندان ببرد! لابد پیش سین سیناتوس!
وقتی وحشتزده از خواب می پرم هنوز صدای جرینگ جرینگ دسته کلیدی که لای موهایم گیر کرده می شنوم!
پی نوشت:آدم اگر یک جو عقل داشته باشدکتاب رمان را نمی گذارد زیر سرش بخوابدتا کابوس ببیند آن هم کتاب«دعوت به مراسم گردن زنی» ناباکف را!حیف که آدم عقل ندارد!
خیلی وقت است اینجا نشسته ام و دارم کار می کنم. با شیر ظرفشویی هم کاری ندارم، اما شیر آب خود به خود باز می شود و آب شرشر می ریزد توی ظرفشویی! هر چه منتظر می شوم، قطع نمی شود. من الآن دو تا مشکل دارم. یکی این که هر چه می گویم اینجا جن دارد کسی باور نمی کند، دوم این که هر چه به این جن ها می گویم، کارتان تمام شد شیر آب را ببندید، گوش نمی کنند!
خیلی حیف شد! از اینهمه آیه و حدیث و روایت، یکیش هم یادم نیامد. چرا آدم هر چیزی را که لازم دارد فراموش می کند؟ پاشنه ی کفشم خیلی مناسب بود. هی به آن نگاه کردم و حرص خوردم! حیف ازین کفش نبود؟ حالا که مجبور شدم بپوشم و بلای کمردرد را هم به جان بخرم اقلا کار مفیدی هم با آن انجام می دادم که دلم نسوزد. تمام طول راه، به خودم فشار آوردم بلکه چیزی یادم بیاید که بتوانم تصمیم بگیرم؛ اما نیامد که نیامد. جمعه روز ثواب کردن است. آن راننده هم، طفلی به دنبال ثواب بود که در طول مسیر پنج دقیقه ای در پی آشنایی بیشتر بود وگرنه که از اول تا آخر حرف نمی زد و هی از من حرف نمی کشید و آخر سر هم نمی گفت، اگه جایی میری برسونمت! خیلی حیف شد که هر چه به مغزم فشار آوردم یادم نیامد ثواب کتک زدن راننده های عوضی، مخصوصاً در روز جمعه چند برابر نمازهای یومیه است!
قرار دارم. همین امشب . کمی دیر نکرده؟ هی از خودم می پرسم،امشب هم همان موقع می آید یا مثل بعضی وقتها که فکر می کنم نمی آید تاخیر دارد؟ اگر نیاید، باید بروم بخوابم. می دانم که می آید توی خوابم و صبح که بیدار شوم تاثیر آمدنش را می بینم. محال است که نیاید. اگر توی بیداری نیاید، حتما به خوابم خواهد آمد. سالیان درازی است که وعده هایش خلاف نکرده است، می آید و گند می زند به همه دلخوشی های روزانه ام. می آید و همه ی چیزهایی که به عمد، پشت سرم جا گذاشته ام برایم هدیه می آورد. دلتنگی موجود غریبی است که هیچوقت دوستانش را فراموش نمی کند
تا جایی که من می دانم توی حروف الفبا، موجود غریبی داریم به نام«ه»نا ملفوظ! این موجود بیچاره را اینقدر بی دلیل حذف نکنید و اینقدر در جاهایی که نباید باشد پایش را وسط نکشید .این موجود ننه مرده چند سالی است که خیلی مورد ستم واقع می شود. خودش که زبان ندارد شکایت کند اما من می دانم که این «ه» گاهی در جمله های گفتاری به جای فعل«است» می نشیند مثل وقتی که می خواهیم بنویسیم: «هوا گرم است» ولی می نویسیم:«هوا گرمه» یا اینکه به جای : «این مرد ادم نازنینی است» بنویسیم:«این مرد آدم نازنینیه» حالا اگر کسی نخواهد این «ه» را در آخر این کلمات بیاورد، در حق این موجود بیچاره ظلم نکرده است؟ موضوع به همینجا ختم نمی شود گاهی هم هست که بی دلیل او را جایی می نشانند که وجودش اضافی است. توی هیچ کتاب دستور زبانی ننوشته که میان مضاف و مضاف الیه یا موصوف و صفت باید «ه» قرار بگیرد. حالا چطور شده که چند سالی است نویسندگان و ویراستاران تصمیم گرفته اند این کار خیر! را انجام دهند، من نمی دانم. ترکیباتی مثل: عکسه قشنگ! دختره زیبا! دره ماشین!
حدف بیجای «ه» در زمانی که واژه به شناسه اضافه می شود نیز خیلی رایج است که موجب بد خوانده شدن و اشتباه با واژه ای دیگر می شود. در واژه هایی مثل خونه، جوجه، کوچه ، همه ...نمی توان نوشت: کوچَشون! خونَشون! جوجَشون! همَشون و .... بلکه باید نوشت: خونه شون، کوچه شون، جوجه شون ف همه شون و...
گاهی هم این «ه» موقع اضافه شدن کلمه به «ان» جمع یا «ی» مصدری باید به «گ» تبدیل شود . در این مواقع واژه به اصل خود بازگشت نموده و این «ه» از اول هم «گ» بوده است: زنده+ان+زندگان – زنده+ی=زندگی . در چنین مواردی به هیچ وجه این «ه» نباید ظاهر شود چنانکه بعضی می نویسند: زنده گی! زنده گان!
گاهی هم هست که «ه» ملفوظ با این «ه» اشتباه می شود انوقت بلایی که نباید، بر سرش نازل می شود. مثل زمانی که «ه» جزو ریشه واژه است مثل فعل «دادن» که بن مضارعش می شود«ده» و زمانی که اسم فاعل «فرمانده» از ان ساخته می شود، «ه» کاملا ملفوظ است و هنگام اضافه به «ان» جمع یا «ی» نمی توان انرا حذف کرد و نمی توان به «گ» تبدیل کرد و نوشت:فرماندگی! در اینجا حتما ی به «ه» می چسبد و می شود فرماندهی.
این جمله هایی که در پی می آورم همه را از متن رمان هایی که در این سال های اخیر چاپ شده در اورده ام . از خودم در نیاورده ام. حالا خودتان قضاوت کنید این موجود بیچاره چقدر عذاب کشیده از دست شما:
از چشمان این پسره پدر سوخته گی می باره.
خسته گی به تن ادم می ماسه.
بزرگ و کوپک بودنم بسته گی به موقعیت زمانی داشت.
خداوند عالم منتظر دستورهای جورواجور بنده گانش نمی شود.
آقاجون سال هاست که میوه را هفته گی از سرچشمه می خرد.
غیبت آقاجون تازه گی نداشت.
تا خونه و زنده گی درست و حسابی نداشته باشم زن بگیر نیستم.
مث آدم برگرد دختره گنده.
تو لب تر کن همین الان میرم در خونشون.
بهترِ صفحه ای با هم حساب کنیم.
قند و حبوبات اونجا توی ظرفای پلاستیکیِ سفیدِ که روی درشون گل قرمز هست.
شانه بالا انداختن او واداشتش به تهدید همیشگی، فرماندگی را از او خواهد گرفت.
توی بیابان خدا درست جلوی خانه من ماشینی شبیه کامیون ولی خیلی درب و داغان ایستاده هر روز همینجا می ایستد نه اینطرف ترنه آنطرف تر. درست همینجا. داخلش پر از کپسول های گاز است ازهمان ها که قدیم ها برای آشپزی استفاده می کردیم . کپسول ها را پایین چیده . چند ماشین دیگر مثل پیکان و پراید هم دور و برش هستند. گمان می کنم دارند توی این بیایان چیزی می سازند شنیده ام اینجا قرار است مجتمعی ساخته شود و یا پارکی بزرگ. بنگاهداری که خانه را برایم خرید اینها را می گفت؛ من که هرچه چشم می درانم بیابان می بینم خشک و خالی مگر در ان دورترها که خانه هایی هست و شبها نور چراغشان را تماشا می کنم. اوایل فکر می کردم این کپسول ها را برای جوشکاری می خواهند و واقعا دارند در اینجا کار ساختمانی می کنند ولی چند روزی است که هر چه به حرکات اینها نگاه می کنم نمی بینم حرکاتی مبنی بر ساخت و ساز انجام گیرد. گاهی مردهایی از ماشین ها پیاده می شوند کپسول ها را عقب صندوق می گذارند و می روند. یعنی کجا می برند ایا در این اطراف خانه های بدون گاز هستند؟خوب یعنی این ماشین نمی تواند همه کپسول ها را به همان شهرک ببرد؟نمی فهمم. چیزی که عجیب است اینکه هر از گاهی یکی از راننده ها کمی از ماشین ها دورمی شود می نشیند و به جایی در بیابان زل می زند بعد بلند می شود و می آید. یعنی دارد خاک اینجا را بررسی می کند؟! هرماشینی می آید مدتی توقف می کند. فوری نمی رود. یکی هم با لباس نارنجی شهرداری آمده با پیکان و نمی دانم برای چه کار حالا دارد به ماشینش ور می رود گاه صندوق عقب را نگاه می کند گاه می رود زیر ماشین و گاه هم توی صندوق جلو کار دارد. خیلی فکرم مشغول شده یعنی اینها اینجا چه کار می کنند. دوباره مردی از جمع جدا می شود چند قدم می رود توی بیابان اما خیلی دور نمی شود و همانجا می نشیند حالا توی دید من است به نظرم دارد قضای حاجت می کند!به همین راحتی؟ بله بعد از دقیقه ای بلند می شود و شروع می کند به بستن زیپ شلوارش!از آن دورها مردی می بینم که می آید حتما اوهم به همین کار رفته بوده. مرد نارنجی پوش هنوز دارد صندوق عقب را می کاود. تعداد کپسول ها کم شده اما ماشین ها تکان نمی خورند. پس چرا نمی روند آخر.مردی پی در پی کپسولها را بر می دارد و لنگان لنگان می آورد عقب وانت می گذارد. پیکانی سفید می آید و فوری می رود پشت سرش وانت هم می رود نمی بینم عقبش کپسولی باشد!راننده های دیگر همچنان ایستاده اند و به ماشینها ور می ورند حتی مرد نارنجی پوش که انگار سرش توی صندوق عقب گیر کرده و اصلا بالا نمی آید . حالا مرد نارنجی پوش را می بینم که دو کپسول از عقب ماشین در آورده و به سمت کامیون می رود آنها را عقب ماشین می گذارد و لحظاتی با راننده صحبت می کند انگار پولی هم رد و بدل می شود از این بالا خوب نمی بینم.مرد به سمت ماشین که می آید هنوز چیزی مثل پول در دست دارد بعد انگار آنرا توی چیب می گذارد و سوار ماشین می شود که برود تکانی هم به ماشین می دهد اما باز پیاده می شود و خم می شود زیر ماشین را نگاه می کند بعد در سمت شاگرد را باز می کند و مدتی توی آن قسمت گم می شود بعد که پیدا می شود چیزی را می تکاند شاید زیر انداز کف ماشین است . حالا دوباره سوارمی شود کمی عقب می رود و بعد دوباره پیاده می شود و صندوق عقب را باز می کند به سمت کامیون می رود و با اشار? راننده کپسولی از آنها که روی زمین است بر می دارد و می گذارد صندوق عقب و دوباره مدتی سرش توی صندوق گم می شود. نمی دانم چرا ماشینش را نزدیکتر نمی برد تا کپسول سنگین را اینطوری حمل نکند حداقل ده متر با ماشین فاصله دارد. اتوبوس واحد هم آمده ایستاده . بیشتر ماشینها را دیگر نمی بینم اما هنوز چند تایی هستند که تکان نمی خورند هیچکدام کاملا نزدیک کامیون نیستند . دو مرد دیگر آنطرف تر کپسولی برداشته و داخل صندوق می گذارند مرد نارنجی هنوز توی صندوق است دو مرد دیگر هم کله شان رفته توی صندوق ماشین نمی دانم چرا اتوبوس حرکت نمی کند اصلا اینجا محل رفت و امد اتوبوس نیست . از این طرف چرا؛ ولی مسیر برگشت از این طرف نیست نمی دانم اتوبوس اینجا چه کار دارد . مرد نارنجی حالا ایستاده و صندوق را نگاه می کند. آن دو مرد دیگر رفته اند . تعداد ماشین ها خیلی کم شده شاید سه چهارتا. اما این مرد نارنجی قصد رفتن ندارد. دوباره رفته توی صندوق گاهی هم بیرون می آید کنار ماشین قدم می زند. معلوم است که کارگر شهرداری است با این لباس شغل دیگری که نباید داشته باشد . دوباره کپسولی از پشت ماشین بر می دارد و می برد سمت کامیون و باز پولی رد و بدل می شود و دوباره پولی در جیب گذاشته می شود. در صندوق را می بندد و سوار می شود مطمئن نیستم بخواهد برود اتوبوس می رود حالا فقط دو تا ماشین دیگر غیر از مرد نارنجی مانده اند . مرد راه می افتد دو قدم می رود می ایستد و پیاده می شود و دوباره توی صندوق! بار دیگر که سوار می شود کاملا عقب می رود از کامیون هم رد می شود و بعد دور می گیرد و از خاکی بیرون می زند و وارد خیابان می شود . دیگر نمی بینمش حالا آن دو ماشین همچنان ایستاده و با صندوق های باز مشغول جا به جایی کپسول ها هستند. مطمئن نیستم آنچه راجع به ساخت و ساز مجتمع و احداث پارک شنیده ام راست باشد.
می داند که خیلی کار دارم. می داند اصلا وقت ندارم برای تلف کردن. گفته بودم اگر می خواهد بیاید سراغم، فقط شب ها بیاید . فقط شب ها. امروز چشم که باز کردم دیدم نشسته کنارم. درست روی تخت. انگار حرف حساب سرش نمی شود. اولش که نفهمیدم اما همین که آمدم از جایم بلند شوم ، دیدمش. محکم هولم داد. کم مانده بود سرم بخورد به لبه ی تخت. مانده بودم گیج. این از کجا پیدایش شد؟ حالا مگر من وقت دارم تمام روز را توی رختخواب سر کنم بعد از اینهمه تعطیلی؟ بی خبر هم می آید درست زمانی که انتظارش را نمی کشم و کلی برنامه ریخته ام. آنوقت ها که خیلی پیله کرده بود و دم به ساعت می آمد، حسابی گرد و خاک کرده بودم. مثل آنروز که هولم داده بود روی خاک و خل های کوچه ی دانشگاه و زانوی شلوارم پاره شده بود و چادرم شده بود پر از رنگ خاک! آنروز خیلی عصبانی شدم و تهدیدش کردم. شاید ترسیده بود که بعد از مدتی دیگر نیامد. فراموشش کرده بودم. نبود دیگر. بلند می شوم بلکه بهانه ای برای رفتنش پیدا کنم. تلو تلو می خورم و پای خرگوش را لگد می کنم. جیغ می کشد و فرار می کند. طفلک نمی داند تقصیر این مهمان ناخوانده است. چشمم سیاهی می رود و ولو می شوم روی زمین. کاری نمی شود کرد باید چند ساعتی را با مهمان ناخوانده کنار بیایم. خودش می رود بالاخره. چه می خواهد از جانم، این سرگیجه ی لعنتی!
*AboutUs*>