خسته از انتظارهای طولانی با قالبی سنگین از غمهای متوالی و بارانهای نباریده بر زمینهای خشک صحرای زندگی ،چشم بر افق دوخته و دست و پا زدنهای دلخوشی و شادمانی را تماشا می کنی . دردها ریشه می دوانند و غصه ها چند برابر می شوند و کلنگی درونی بر ریشه جانت می خورد بدون اینکه به نمای ساختمان وجودت دست بزند . آنقدر از درون پوک می شوی که برای ویرانی کامل، تنها به کلنگی نیاز داری . اگر فرو بریزی آن دیگرانی که هر روز نظاره ات می کنند فرو ریختنت را یکشبه می دانند و از خوره های درونت بی اطلاع .
آرزو می کنی گوسفندی بودی با پشمهای در هم پیچیده که گاهی چیده می شد ،شیری که گاهی دوشیده می شد و سری که روزی بریده می شد ؛اما آسوده بودی از آدم بودن، از خفقانی که حنجره ات را می آزارد چون سنگ بر دلت می نشیند و رفته رفته سنگت می کند و آنوقت دیگر نمی خواهی آدم باشی .
خسته ای ،آنقدر که پلک زدنی را هم ناسزا می دانی و تقدیر یک دم دیگر خودت را لعنت می کنی بی آنکه فرشته ای تو را به جایی بخواند که چشمت را در جست و جوی آن به دنیا گشودی و نمی دانی از کدام گوشه این گنبد بد قواره در می آید که سر راهش بگیری و یادش بیاوری سهمت از زندگی زمانی دراز است که به پایان رسیده است . ناچاری یکدمی امانت را رها کنی درگوشه ای و به گوشه ای دیگر بگریزی و آنروز فرا رسیده است شاید.
کجایی که نمی آیی؟
*AboutUs*>