هوا سرد نیست اما آفتاب هنوز در نیامده . خنکی دم صبح ملال آور است . جمعیت در ایستگاه مترو کپه کپه منتظر ایستاده .
ساعت 38/6 دقیقه متروی سریع کرج به مقصد صادقیه وارد ایستگاه می شود . در که باز می شود جمعیت هجوم می برد صدای جیغ ،نفرین ،فریاد ،خنده ،همه در هم می آمیزد با ضربه ای محکم به داخل پرت می شوم بدون اینکه اراده ای برای رفتن یا نرفتن داشته باشم . در بسته می شود . مترو راه می افتد. جای تکان خوردن نیست چادرم جایی گیر کرده و گردنم انگار سکته کرده باشم کج مانده ،یک دستم کیفم را محکم گرفته تا دزد نزند دست دیگرم میله ای شلوغ را چسبیده فقط زبانم مجال تکان خوردن دارد که آنهم در این هیاهوی صبحگاهی کارساز نیست . یکی دو دست دیگر لازم دارم تا به داد گردن کج مانده و چادری که لای جمعیت مانده برسد. از خیر هر دو تایش می گذرم . مجبورم تا نیم ساعت آینده با گردن کج به دنیا که خیلی کوچک شده نگاه کنم. دنیا اینجا به اندازه اتاقی کوچک است و پر از آدم از همه رنگ قیافه هایی که نمی دانم از چه وقت صبح بیدار شده اند که انگار از آرایشگاه آمده اند برخی مابقی خوابشان را می بینند و عده ای تتمه آرایش نیمه مانده را انجام می دهند . نه صدا ها شنیدنی است و نه نگاه ها دیدنی که همه از نوع اخم و تخم های اول صبح است و پر حرفی های دختران جوان و چشم غره های مسن ترها . بیست دقیقه با گردن کج می ایستم و تکان نمی خورم و به خودم لعنت می فرستم که چرا باز مترو سوار شدم و هزار بار غلط می کنم که بار دیگر سوار شوم و فردا دوباره این غلط کردن ها تکرار می شود حتی اگر مترو سوار نشوم و با اتوبوس یا هر وسیله دیگری بروم . این راه طولانی و کار اجباری و همه باید های دیگرُ نبایدها را تحت الشعاع قرار می دهد که از غلط کردن ها نترسم و هر روز همین موقع تکرارش کنم. تا رسیدن به مقصد با خودم حرف می زنم . این راه به راه زندگی می ماند . در که باز می شود همانطور که سوار شده بودم به بیرون پرت می شوم گردنم هنوز کج است جمعیت می دود به سمت متروی دیگر و تکراری دوباره . پرت شدن هالگد خوردن ها و بالاخره ایستگاه حسن آباد . پر از آلودگی و آغازی دوباره برای یک روز کاری.
*AboutUs*>