تا به حال شده وقتی دارید رمانی می خوانید دلتان بخواهد آخر داستان را زودتر بفهمید؟ یعنی قصه به جاهای خیلی مهمش رسیده و دیگر نمی توانید برای رسیدن به آخر داستان صبر کنید. من عادت دارم آخر داستان را اول بخوانم چون اصلا صبر ندارم تا آخرش در اضطراب و هیجان به سر ببرم . خیالم که از آخرش راحت شد آنوقت شروع می کنم
به خواندن. اما همیشه نمی توانم آخر داستان ها را اول بخوانم مثلا وقتی یک مجموعه تلویزیونی طولانی بیننده را هفته ها سر کار می گذارد حوصله ام سر می رود و از دیدنش صرف نظر می کنم .
شاید یکی از دلایل اینکه من به مجموعه های تلویزیونی علاقه ندارم همین باشد . البته این مشکل را هم اینترنت حل کرده و پایان برخی مجموعه ها را لو می دهد اما در حال حاضر مشکل اصلی من چیز دیگری است . من به دنبال آخر داستانی هستم که نه در هیچ کتابی و نه در هیچ سایتی چیزی درباره اش پیدا نمی کنم . داستانی که به جاهای خوبش رسیده ولی حتی یک دقیقه بعدش هم معلوم نیست. شاید در نیمه است شاید به آخر رسیده هیچ چیزش را نمی توان فهمید مگر با حدس و گمان.
یک زمانی هیچ عجله ای برای رسیدن به آخر کتاب زندگی نداشتم . بعضی صفحه هاش خوب بود بعضی بد . ولی به آرامی می گذشت و خواندنش موجب سرگرمی بود اما چند وقتی است که این داستان هم مثل مجموعه های تلویزیونی تکراری شده و حوصله ام را سر برده اما هنوز گره هایی در داستانم هست که می دانم در جایی باید باز شود اما کجا معلوم نیست.
اگر داستان را خودم نوشته بودم دیگر اینقدر کشش نمی دانم و داستان را به اوج می رساندم و گره ها را می گشودم و نقش شخصیت ها را تمام می کردم و به صندوق عدم برشان می گرداندم؛ ولی چه کار می شود کرد که نویسنده دانای کل است و دست ما را کوتاه کرده است؛ اما در هر حال من منتقدم . این هم داستان است . اگر نویسنده نخواهد طرح را درست پیش ببرد و عناصر داستان را در جای درست قرار دهد؛ مخصوصا اگر حقیقت مانندی را دچار مشکل کند و شخصیت اصلی را که من هستم بیش از این ناراحت کند و مشت آدم بدها را باز نکند؛ آنوقت دیگر کلاهمان تو هم می رود. گفته باشم !