راننده ای جلوی پایم می ایستد و هی بوق می زند هی بوق می زند هی بوق می زند!محل نمی گذارم آخر من هیچوقت سوار ماشین شخصی نمی شوم مخصوصا در این صبح کل? سحر که هنوز هوا تاریک است. حالا نمی فهمم چرا این رانند? دیوانه درست ایستاده جلوی من و بوق می زند و اینهمه آدم یکدفعه از کجا پیدا شده و به من زل زده اند و چرا این ماشین حرکت نمی کند یعنی نمی داند توی ایستگاه نباید توقف کند؟خوب که نگاه می کنم می بینم به خاطر من نیست که ایستاده ، یکی ولو شده وسط خیابان. شاید یک جنازه! و از قضا جنازه شبیه من است! اصلا انگار خودم هستم. پس اینکه ایستاده به راننده تشر می زند که برود،کیست؟نمی فهمم کدامیک از آنها منم اما می بینم که یکدفعه سنگین می شوم انگار دستی بلندم می کند و ولو می کند روی زمین همانجا که جنازه خوابیده.حالا همراه با جنازه روی دست جمعیت بلند شده ام و صدای لا اله الا الله می شنوم همزمان موجودی سفید رنگ به سبکی پر از آسمان پایین می آید و می نشیند روی سینه ام . چیزی شبیه پرنده . حس می کنم صورتم خیس می شود و چیزی روی قلبم سنگینی می کند پرنده دارد سنگین می شود و هی صورتم خیس تر و خیس تر می شود حالا انگار از روی دستها پایین آمده و در جایی صاف خوابیده ام؛ شاید تابوت است. تمام حسم را به کار می گیرم و پیش از آنکه در تابوت بسته شود تکانی به خود می دهم. انگار از جایی می افتم زیر تنم نرم است و صداها خاموش شده ،وقتی با ترسی مبهم چشمانم را باز می کنم، سقف اتاق را می بینم و خرگوشی را که درست روی قفسه سینه ام نشسته و تند و تند صورتم را لیس می زند! خدا پدر و مادرش را بیامرزد که بیدارم کرد وگرنه روی دستهای آن جماعت نادان زنده زنده در گور می شدم!
کلمات کلیدی :
نوشته شده در یکشنبه 92/8/5ساعت 9:28 عصر  توسط مریم غفاری جاهد
نظرات دیگران()
لیست کل یادداشت های این وبلاگ