می داند که خیلی کار دارم. می داند اصلا وقت ندارم برای تلف کردن. گفته بودم اگر می خواهد بیاید سراغم، فقط شب ها بیاید . فقط شب ها. امروز چشم که باز کردم دیدم نشسته کنارم. درست روی تخت. انگار حرف حساب سرش نمی شود. اولش که نفهمیدم اما همین که آمدم از جایم بلند شوم ، دیدمش. محکم هولم داد. کم مانده بود سرم بخورد به لبه ی تخت. مانده بودم گیج. این از کجا پیدایش شد؟ حالا مگر من وقت دارم تمام روز را توی رختخواب سر کنم بعد از اینهمه تعطیلی؟ بی خبر هم می آید درست زمانی که انتظارش را نمی کشم و کلی برنامه ریخته ام. آنوقت ها که خیلی پیله کرده بود و دم به ساعت می آمد، حسابی گرد و خاک کرده بودم. مثل آنروز که هولم داده بود روی خاک و خل های کوچه ی دانشگاه و زانوی شلوارم پاره شده بود و چادرم شده بود پر از رنگ خاک! آنروز خیلی عصبانی شدم و تهدیدش کردم. شاید ترسیده بود که بعد از مدتی دیگر نیامد. فراموشش کرده بودم. نبود دیگر. بلند می شوم بلکه بهانه ای برای رفتنش پیدا کنم. تلو تلو می خورم و پای خرگوش را لگد می کنم. جیغ می کشد و فرار می کند. طفلک نمی داند تقصیر این مهمان ناخوانده است. چشمم سیاهی می رود و ولو می شوم روی زمین. کاری نمی شود کرد باید چند ساعتی را با مهمان ناخوانده کنار بیایم. خودش می رود بالاخره. چه می خواهد از جانم، این سرگیجه ی لعنتی!
*AboutUs*>