خیلی حیف شد! از اینهمه آیه و حدیث و روایت، یکیش هم یادم نیامد. چرا آدم هر چیزی را که لازم دارد فراموش می کند؟ پاشنه ی کفشم خیلی مناسب بود. هی به آن نگاه کردم و حرص خوردم! حیف ازین کفش نبود؟ حالا که مجبور شدم بپوشم و بلای کمردرد را هم به جان بخرم اقلا کار مفیدی هم با آن انجام می دادم که دلم نسوزد. تمام طول راه، به خودم فشار آوردم بلکه چیزی یادم بیاید که بتوانم تصمیم بگیرم؛ اما نیامد که نیامد. جمعه روز ثواب کردن است. آن راننده هم، طفلی به دنبال ثواب بود که در طول مسیر پنج دقیقه ای در پی آشنایی بیشتر بود وگرنه که از اول تا آخر حرف نمی زد و هی از من حرف نمی کشید و آخر سر هم نمی گفت، اگه جایی میری برسونمت! خیلی حیف شد که هر چه به مغزم فشار آوردم یادم نیامد ثواب کتک زدن راننده های عوضی، مخصوصاً در روز جمعه چند برابر نمازهای یومیه است!
*AboutUs*>