ن سیناتوس آمده!چند تا روزنامه هم گرفته توی دستش. آن رودیون زندانبان هم با جرینگ جرینگ کلیدهایش همراه اوست. تنهایی که نمی گذارند بیاید. باید زندانبان همراهش باشد و باید آن جرینگ جرینگ کلیدها به گوش سین سیناتوس برسد؛ وگرنه یادش می رود که زندانی است و حکم اعدامش هم صادر شده. سین سیناتوس با آن همه گرفتاری و مشغولیات ذهنی آمده تا دعوتم کند، لابد برای مراسم اعدامش. روزنامه ها را هم برای من آورده لابد. شاید توی آنها روز و ساعت اعدامش نوشته شده. شاید دلیل محکومیتش را هم نوشته باشند؛ آخر من هنوز به آن جای داستان نرسیده ام. روزنامه ها را می گذارد روی تخت،کنار من. بعد دست به دست رودیون می دهد و دوتایی شروع می کنند به رقصیدن! اینقدر می رقصند و می چرخند تا پاهایشان از روی زمین بلند می شود و در حالِ چرخیدن می روند روی هوا! لحظاتی بعد جلوی چشمان ناباور من، به سرعت فرود می آیند و می روند توی کتابی که زیر بالش است؛ اما دسته کلید رودیون زندانبان گیر کرده است لای موهایم و دارد مرا هم می کشد به سمت کتاب. فکری توی سرم می دود:رودیون می خواهد مرا هم با خود به زندان ببرد! لابد پیش سین سیناتوس!
وقتی وحشتزده از خواب می پرم هنوز صدای جرینگ جرینگ دسته کلیدی که لای موهایم گیر کرده می شنوم!
پی نوشت:آدم اگر یک جو عقل داشته باشدکتاب رمان را نمی گذارد زیر سرش بخوابدتا کابوس ببیند آن هم کتاب«دعوت به مراسم گردن زنی» ناباکف را!حیف که آدم عقل ندارد!
*AboutUs*>