کاسه کوزه ام را هم ریخت این دیوانه! کلی ذوق کردم که رفتم لامپ خریدم برای بالکن. برای اینکه بروم بنشینم آنجا پشت میزی که با آت و آشغال های انباری درست کرده ام، غروب خورشید را نگاه کنم، چای بخورم و تا صبح همانجا بنشینم کتاب بخوانم و به آسمان نگاه کنم شاید ستاره ای ببینم و آنوقت به یاد بچگی هایم شعری هم بگویم! نگذاشت که. باد وحشی، یکباره بی مقدمه انگار افسار پاره می کند. عین اسپ شیهه می کشد و شمشیر از رو می بندد و هر چه خاک و خل در آستین دارد با خودش بر می دارد و می آید. دفتر و کتاب و میز و صندلی که هیچ، کم مانده بود مرا هم بکوبد به در و دیوار و نرده های بالکن. هیچ کجای دنیا اینهمه باد در آستین دارد؟!