من امروز دلم برای خودم سوخت. هم برای خودم، هم برای داستانهایی که چندین سال است می نویسم؛ اما هنوز جرأت چاپشان را ندارم و برای خودم بهانه می آورم که هنوز خوب نیستند، هنوز کار دارند و هنوز خامند. داستان های کودکانه ام را که کلا گذاشته ام کنار چون فکر می کنم نوشتن در حوزه کودک، به این سادگی ها نیست و هر چیزی را نمی شود به خورد بچه امروزی داد! اما امروز فهمیدم نویسنده شدن و کتاب چاپ کردن و معروف شدن به این سختی ها هم نیست که من فکر می کنم. امروز به خاطر انجام کاری پژوهشی در حوزه کودک و نوجوان، تعدادی کتاب داستان از نویسنده ای به دستم رسید. با دیدن فهرست نام داستانها و ورق زدن چند صفحه، از همان اول،چند تا شاخ روی سرم سبز شد از نوع شاخ گوزن؛ بدجوری پیچ در پیچ! گذشته از این که همه داستان ها به نظرم آشنا آمد و برایم مسلم بود که در گذشته بارها خوانده و شنیده ام، یکی از داستانها عینا کپی برداری از مجموعه داستان های صمد بهرنگی بود. حتی نام داستان هم تغییر نکرده بود. هر چه کتاب ها را بالا و پایین کردم بلکه توضیحی ببینم مبنی بر این که این ها بازنویسی یا تغییر یافته فلان داستانها هستند چیزی نیافتم.
بعد با خودم فکر کردم اگر من الآن یکی از قصه های بچگی هایم را مثلا قصه «موشی که دمش کنده شده بود وسراغ جولاهه رفت تا برایش بدوزد»، یا «قصه خاله سوسکه و آقا موشه» را همانطور که شنیده ام بنویسم و به اسم خودم با عنوان نویسنده چاپ کنم چه کسی حق اعتراض دارد؟!
*AboutUs*>