مارال هیچ تصوری از عزاداری محرم ندارد. سال گذشته موقعیت خانه مان طوری بود که صدایی از خیابان نمی آمد ما هم که در این ایام از خانه بیرون نمی رویم. به خاطر وضعیت روحی اش در این ایام تلویزیون هم روشن نمی کنیم که اوضاع افسردگی اش که با بدبختی درمان شد دوباره برنگردد. در نتیجه او چیزی به نام دسته و هیئت و عزاداری و عاشورا و تاسوعا نه شنیده بود و نه دیده بود. امسال اول با دیدن ایستگاه های صلواتی تعجبش را نشان داد و هر چه درباره این مراسم و محرم توضیح دادم نفهمید تا این که اولین دسته عزاداری با سر و صدای فراوان به جلوی خانه مان رسید که یکباره ذوق شده دوید و در حالی که آماده بیرون رفتن می شد تند و تند گفت: جشنه، جشنه،به خدا جشنه همه جمع شدن، بدو بریم بیرون!!!رفتیم و دو ساعت دنبال دسته اینور و آنور کشانده شدیم و نیمه شب برگشتیم خانه. نصف گیسهایم سفید شد تا بهش حالی کنم این جشن نیست و عزاست، حالی نشد، چون نتوانستم دلیل حرکات موزون حین سینه زدن و زنجیر زدن و آهنگ خواندن را برایش توجیه کنم(خودم هم نمی دانم) و حالا هم از من طبل و زنجیر می خواهد که برود قاطی دسته. هنوز هم با تمام توضیحاتی که دادم، هیچ تصوری از عاشورا و کربلا ندارد و فقط به دنبال سرگرمی و شادی و قاطی شدن توی مراسمی است که گمان می کند جشن است.
*AboutUs*>