الاغ گفت: رنگ علف قرمز است!
گرگ گفت:نه رنگ علف سبز است.
با هم رفتند پیش سلطان جنگل، یعنی شیر و ماجرای اختلاف را گفتند...
شیر گفت: گرگ را زندانی کنید!
گرگ گفت: چرا مگر رنگ علف سبزنیست؟
شیر گفت: سبز است ولی دلیل زندانی کردن تو بحث کردنت با الاغ است!!!
مسلما در این حکایت کوتاه، منظور از الاغ آن حیوان زحمتکش مهربان خوشگل نیست بلکه منظور آدمهای احمقی هستند که بحث کردن با آنان همچون یاسین به گوش خر (یعنی همان احمق ها نه آن حیوان طفلکی)خواندن است. خلاصه این که بسیاری ازما هم اگر دواعی مان را نزد سلطان جنگل ببریم حکممان همان حکمی است که برای گرگ صادر شد به شرطی که خودمان الاغ نباشیم!!!راستی از کجا می شود می فهمید ما الاغیم یا گرگ بعید می دانم کسی خودش اعتراف به الاغ بودن بکند. در دنیای انسان ها به قاضی هم اعتمادی نیست که گرگ و الاغ را بتواند از هم تشخیص دهد تازه اگر خودش ....
نتیجه این که بحث های دنیای آدمها هیچ وقت به نتیجه نمی رسد چون که ما انسانها بیش از آن که لازم باشد نادانیم . خیلی از ماها هنوز حتی نمی دانیم که آن الاغ طفلکی احمق نیست بلکه از روی مهربانی است که بار می برد و هیچ نمی گوید . از روی مهربانی است اگر با یک نوازش خر می شود و ساعتها بار می کشد و فقط با چشمهای خوشگل مظلومش به ما نگاه می کند و رویش نمی شود بگوید خسته شدم.... خدا کند زیادی چرت و پرت نگفته باشم!!!
ناصر خسرو شاعر قرن پنجم، علاقه زیادی به کاربرد واژه «خر» دارد. نمی دانم این حیوان طفلکی چه هیزم تری به او فروخته که از هر که خوشش نمی آید می گوید او خر است!
بودند همه گنگ و علی گنج سخن بود:
بودند همه چون خر و او بود غضنفر
(دیوان:132)
شیر خدای بود علی، ناصبی خر است
زیرا همیشه می بِرَمَد خر ز هیبتش
(دیوان: 180)
جز آدمی نزاد ز آدم در این جهان
وینها ار آدمند، چرا جملگی خرند؟
(دیوان: 244)
آن که چون خر فتنه خواب و خور است
گرچه مردم صورت است،آن هم خر است
(دیوان:33)
کم کم دارد از این نوع داستان خوشم می آید. امروز کلی خندیده ام بعد از مدتها بی حوصلگی و خستگی از کار زیاد. گاهی بد نیست از این داستان ها هم بخوانم. حالا واقعا بچه های دوره راهنمایی از این داستان ها دوست دارند یا آنها هم می خوانند که بخندند؟
این هم نمونه ای دیگر البته با حذف چند سطر:
«یک سره بود که سر نبود. یک خره بود که خر نبود.یک دره بود که در نبود . یک روز سره و خره و دره رفتند گردش. رسیدند به کوهی که کوه نبود. خواستند از کوه بروند پایین ،طناب نداشتند. سری که سر نبود یک گوله طناب شد. طناب را گرفتند و از کوه آمدند پایین. رسیدند به نوک کوه. رو نوک کوه یک درّه بود . از درّه پریدند بالا. افتادند رو آسمان هشتم. ته آسمان یک دریا بود. ته دریا ننه هشت پا نشسته بود، قلیان می کشید. دودهای قلیانش دود نبودند ماهی بودند و ماهی نبودند کفترای چاهی بودند....
{سرانجام کفترها علف ها و درختهای زمین را می خورند و می روند توی قلیان و زمین خشک می شود و }خری که خر نبود زمین را جمع کرد و تو پالانش گذاشت و رفتند یک زمین دیگه بیاورند ...»
ناصر خسرو شاعر قرن پنجم، علاقه زیادی به کاربرد واژه «خر» دارد. نمی دانم این حیوان طفلکی چه هیزم تری به او فروخته که از هر که خوشش نمی آید می گوید او خر است!
بودند همه گنگ و علی گنج سخن بود:
بودند همه چون خر و او بود غضنفر
(دیوان:132)
شیر خدای بود علی، ناصبی خر است
زیرا همیشه می بِرَمَد خر ز هیبتش
(دیوان: 180)
جز آدمی نزاد ز آدم در این جهان
وینها ار آدمند، چرا جملگی خرند؟
(دیوان: 244)
آن که چون خر فتنه خواب و خور است
گرچه مردم صورت است،آن هم خر است
(دیوان:33)
*AboutUs*>