کم کم دارد از این نوع داستان خوشم می آید. امروز کلی خندیده ام بعد از مدتها بی حوصلگی و خستگی از کار زیاد. گاهی بد نیست از این داستان ها هم بخوانم. حالا واقعا بچه های دوره راهنمایی از این داستان ها دوست دارند یا آنها هم می خوانند که بخندند؟
این هم نمونه ای دیگر البته با حذف چند سطر:
«یک سره بود که سر نبود. یک خره بود که خر نبود.یک دره بود که در نبود . یک روز سره و خره و دره رفتند گردش. رسیدند به کوهی که کوه نبود. خواستند از کوه بروند پایین ،طناب نداشتند. سری که سر نبود یک گوله طناب شد. طناب را گرفتند و از کوه آمدند پایین. رسیدند به نوک کوه. رو نوک کوه یک درّه بود . از درّه پریدند بالا. افتادند رو آسمان هشتم. ته آسمان یک دریا بود. ته دریا ننه هشت پا نشسته بود، قلیان می کشید. دودهای قلیانش دود نبودند ماهی بودند و ماهی نبودند کفترای چاهی بودند....
{سرانجام کفترها علف ها و درختهای زمین را می خورند و می روند توی قلیان و زمین خشک می شود و }خری که خر نبود زمین را جمع کرد و تو پالانش گذاشت و رفتند یک زمین دیگه بیاورند ...»
اگر زود تصمیـم بگیریم برویم به سلامت می رویم اما اگر بمانیم دیگر مانده ایم اسیر دنیایی که نمی دانیم چه چاهی بر سر راهمان کنده و به کجا میبردمان.
این نوزاد متفکر نمی دانم به کجا نگاه می کند و چه می بیند. معلوم است با این مشت های بسته هنوز کلید درهای بهشت را در دست دارد. اما روزی او هم کلیدش را کنار کلیدهای دیگر گم می کند و می شود آدمی مثل ما ، شاید هم غولی مثل ما .اکنون که چون فرشته ای پاک، دستش را زیر چانه زده ،گمان می کند عجب جای خوبی است این دنیا و چقدر در دارد که برای کلیدش ساخته شده اند و نمی داند به زودی قفل درها عوض می شود،کلیدش را می دزدند و او می ماند و دنیایی بی درو پیکر ، پر از در های بسته که هیچ کلید سازی برایش چاره ای نمی سازد . من اگر جای او بودم بزرگ نمی شدم و هیچوقت مشتم را وا نمی کردم.
*AboutUs*>