پله ها را بالا می روم و می رسم پشت در ورودی آپارتمان. حفاظ در قفل است؛ همان طوری که خودم قفل کرده بودم. غیر از آن، یک قفل بزرگ هم زده ام رویش. درِ خود آپارتمان هم قفل است؛ ولی نمی دانم چرا حس می کنم کسی داخل خانه است! با تردید همه قفل ها را باز میکنم. در را با احتیاط باز می کنم. اول خوب توی خانه را تا جایی که می شود، نگاه می کنم. حفاظ آهنی را روی خودم قفل میکنم و بعد هم در آپارتمان را. پیش از اینکه کفش و لباس در آورم، می روم توی اتاق خواب را و داخل کمد دیواری را و داخل حمام را می گردم. توی آن یکی اتاق خواب را هم نگاه می کنم و توی بالکن را. حتی داخل دستشویی و کابینت ها را! هر جا که فکر می کنم آدمی بتواند قایم بشود، با دقت می گردم و بعد لباس هایم را در می آورم. وقتی توی آشپزخانه مشغولم ، حس می کنم سایه ای پشت سرم ایستاده است و حالاست که دست بگذارد روی شانه ام! اما وقتی بر می گردم، هیچکس نیست! روی مبل، پشت به اتاق خواب و رو به روی آشپزخانه نشسته ام و سرم توی کتاب است که می بینم، سایه ای از کنارم رد می شود و همینطوری راه می افتد سمت آشپزخانه! انگار از توی اتاق خواب بیرون آمده باشد. هیچ هم برنمی گردد نگاهم کند. به روی خودم نمی آورم، انگار که ندیده ام. سرم توی کتاب است و زیر چشمی او را می پایم که می رود سر کابینت، سینی استیل نویی که تازه خریده ام و هیچوقت نمی آورم توی دست مگر برای مهمان، برمی دارد. از کجا می داند سینی آنجاست؟ تکان نمی خورم. انگار فکر می کنم اگر تکان نخورم مرا نمی بیند و هر چه بخواهد بر می دارد و می برد. کافی است به من کاری نداشته باشد. اگر پشتش به من بود می توانستم یواشکی بلند شوم. اما کجا می خواهم بروم؟ درها قفل است، تا بیایم در را باز کنم، او می فهمد و می آید سراغم. تازه، آدمی که از اینهمه در بسته آمده توی خانه، مگر می شود از دستش فرار کرد؟ تکان نمی خورم. سرم توی کتاب است، که می بینم سینی را با دو تا فنجان چای می گذارد روی میز؛ جلوی من! جرأت ندارم نگاهش کنم. نگاهم مانده است روی پاچه های شلوارش که سفید است و خاکی شده است. شاید موقع بالا آمدن از دیوار خانه! کدام آدمیزادی می تواند از این دیوار صاف بالا بیاید بدون هیچ دستگیره و نردبانی؟ اصلا مگر پنجره باز بوده که آمده تو؟ نشسته است کنارم. سنگینی دستی را روی شانه ام حس می کنم و سایه ای مبهم را در کنارم. چشمم به بخار حجیمی است که از روی فنجان های چای بلند می شود. دستش را می بینم که می آید طرف دستم. از برخورد دستش، کتابم می افتد. ناخودآگاه سرم را بر می گردانم چشمم می افتد به چشم هایش، که شبیه هیچ کس نیست! می ترسم. یاد جن هایی می افتم که چند وقت پیش خانه را گذاشته بودند روی سرشان. اما من که آنها را ندیده بودم. فقط صدا می آمد. تازه، آخرش نفهمیدم جن بودند یا نه؛ اما این یکی ... از جا می پرم. اصلا فکر نمی کنم به کجا می خواهم فرار کنم. فقط می خواهم فرار کنم. اما انگار چسبیده ام به زمین. پایم حرکت نمی کند. می افتم روی میز. روی فنجان های چای. انگار کسی هولم داده است روی میز. دست هایم از آن طرف میز، آویزان می شود و زانوهایم ساییده می شود روی لبه میز و چای داغ است که می رود به خورد لباسم و انگار می خواهم فریاد بزنم و نمی توانم. اینقدر تقلا می کنم که میز چپه می شود و مرا هم با سینی چای و فنجان هایش ولو می کند روی زمین. بدجوری مانده ام روی زمین و پاهایم هنوز روی زمین نیست و فنجان ها فرو می رود توی تنم. فکر می کنم الان کمکم می کند تا بلند شوم. می خواهم بگویم کمکم کند. دیگر کار از ترسیدن گذشته است؛ باید فکر کند ازش نمی ترسم. می چرخم. به جایی که نشسته است نگاه می کنم، هیچکس نیست. به پنجره ها نگاه می کنم پرده ها تکان نمی خورد. روی زمین می خزم و بلند می شوم. توی اتاق ها هیچکس نیست. یکی یکی پنجره ها را باز می کنم. توی خیابان هیچکس نیست. توی بلوار هم کسی را نمی بینم. هیچکس هم از پنجره آویزان نشده؛ اما وقتی می خواهم میز را برگردانم سر جایش و سینی را بردارم و با فنجان های خالی روی آن بگذارم، سایه ای می بینم که پشت سرم ایستاده است و تا برمی گردم غیب می شود! انگار فهمیده است، نباید چشمم به چشمش بیفتد!
*AboutUs*>