هر کس رمان «رمان سالهای ابری» علی اشرف درویشیان را خوانده باشد یادش هست که یکی از شخصیت های این رمان، دختر زیبایی را به عنوان زن دوم به خانه برده بود ولی به زنش گفته بود این از طایفه جن و پری است و با هزار بدبختی گرفته ام تا در کار خانه به تو کمک کند!
امروز هم در تذکره الاولیاء عطار، حکایتی خواندم از بایزید بسطامی که کسی از او پرسید: پیش تو جمعی می بینیم مانند زنان، ایشان چه قومند؟ پاسخ داد: اینها فرشتگانند که می آیند مرا از علوم سؤال می کنند و من ایشان را جواب می دهم!
خلاصه این که ما هنوز هم اندر خم همان کوچ? بلاهت قرن های پیش مانده ایم بی هیچ تفاوتی.
خسته از انتظارهای طولانی با قالبی سنگین از غمهای متوالی و بارانهای نباریده بر زمینهای خشک صحرای زندگی ،چشم بر افق دوخته و دست و پا زدنهای دلخوشی و شادمانی را تماشا می کنی . دردها ریشه می دوانند و غصه ها چند برابر می شوند و کلنگی درونی بر ریشه جانت می خورد بدون اینکه به نمای ساختمان وجودت دست بزند . آنقدر از درون پوک می شوی که برای ویرانی کامل، تنها به کلنگی نیاز داری . اگر فرو بریزی آن دیگرانی که هر روز نظاره ات می کنند فرو ریختنت را یکشبه می دانند و از خوره های درونت بی اطلاع .
آرزو می کنی گوسفندی بودی با پشمهای در هم پیچیده که گاهی چیده می شد ،شیری که گاهی دوشیده می شد و سری که روزی بریده می شد ؛اما آسوده بودی از آدم بودن، از خفقانی که حنجره ات را می آزارد چون سنگ بر دلت می نشیند و رفته رفته سنگت می کند و آنوقت دیگر نمی خواهی آدم باشی .
خسته ای ،آنقدر که پلک زدنی را هم ناسزا می دانی و تقدیر یک دم دیگر خودت را لعنت می کنی بی آنکه فرشته ای تو را به جایی بخواند که چشمت را در جست و جوی آن به دنیا گشودی و نمی دانی از کدام گوشه این گنبد بد قواره در می آید که سر راهش بگیری و یادش بیاوری سهمت از زندگی زمانی دراز است که به پایان رسیده است . ناچاری یکدمی امانت را رها کنی درگوشه ای و به گوشه ای دیگر بگریزی و آنروز فرا رسیده است شاید.
کجایی که نمی آیی؟
*AboutUs*>