بیدار نمی شود. نگرانم برایش. مرده یا خودش را به خواب زده، نمی دانم. عجیب است؛ بعد از اینهمه سال که در کنار هم بوده ایم نمی شناسمش.
آینه ای که جلوی صورتش می گیرم بدجوری از بخار نفسش تیره می شود، یعنی که زنده ام ولی نمی خواهم بیدار شوم، ولم کن! ولش می کنم، می دانم دیگر از این «دل» کاری بر نمی آید!
آمده بود مرا ببرد . خودش گفت . خیلی ساده در زد آمد تو، در را بست و همانجا ایستاد و بی هیچ حرفی گفت: آمده ام ببرمت! به همین سادگی!
نشناختمش خودش گفت: فلانی ام . فلانی پیرزنی 90 ساله بود و این زنی شاید سی ساله . تردیدم را که دید، گفت: رفتم آنطرف جوان شدم . راست می گفت شاید. شنیده بودم آنجا آدم ها جوان می شوند. فکر کردم چه خوب که آدم خوبی آمده دنبالم . ایستاده بود همان دم در. انگار می ترسید اگر بیشتر بیاید تو دیگر نگذارم برگردد.
چه باید می گفتم؟ نمی دانستم در اینطور مواقع چه می گویند. خواستم بپرسم آنجا چه خبر است؟ ترسیدم مثل آن دفعه که از سفیری دیگر پرسیده بودم، برود و دیگر نیاید . فکر کردم حق دارم که اقلا بپرسم آنجا که قرار است مرا ببرد خوب است یا نه. با تردید پرسیدم و او هم با تردید جواب داد: ای بد نیست . باز ماندم که چه بگویم .
در فکر بودم که چطوری قرار است مرا ببرد با چه وسیله ای و چرا اینقدر معطل می کند؟ مردد بودم که بروم یا نه. به گمانم کمی دیگر شاید دو سه ماهی اینجا کار نه چندان واجبی دارم . باز فکر کردم حالا هم بروم بد نیست. اگر برود و دیگر نیاید چه؟ نمی دانم منتظر چه بود؟ منتظر جواب مثبت بود یا اینکه بروم بقچه بندیل ببندم؟ نپرسیدم اگر حالا نمی برد چرا حالا آمده؟ پس کی و کجا منتظرش باشم؟ نفهمیدم چه شد که بی هیچ حرفی رفت بیرون . مرا نبرد. منتظر بودم دستم را بگیرد ببرد. نبرد. از چشمی نگاه کردم هیچکس بیرون نبود. او تنها رفته بود؛ همانطوری که آمده بود. نمی دانستم مرده ها هم دروغ می گویند.
*AboutUs*>