گاهی به خلقت بعضی ها شک می کنم. اینها قرار بوده آدم باشند یا اشتباهی شکل آدم در آمده اند؟ تصادف شده ، راه بسته است و جمعیت زیادی ایستاده اند به تماشا و آمبولانس هم آژیر می کشد و راننده اش از مردم می خواهد که راه را باز کنند. انگار موتور سواری با یک ماشین تصادف کرده و مجروح شده . از میان جمعیت چیزی پیدا نیست در واقع عامل بند آمدن راه هم همان جمعیت است نه تصادف که در کنار راه اتفاق افتاده است مردی هم توی اتوبوس کنار من نشسته و غر می زند و به مجروح که معلوم نیست کیست بد و بیراه می گوید! موقعی که مجروح را دارند وارد آمبولانس می کنند می گوید: داره جون میده، می میره انشاء الله! با خودم می گویم یعنی این موجود دو پا یک درصد هم احتمال نمی دهد این اتفاق برای بچه خودش یا نزدیکانش هم بیفتد؟ شاید نمی داند:
«این جهان کوه است و فعل ما ندا
باز می گردد نداها را صدا»
خسته از انتظارهای طولانی با قالبی سنگین از غمهای متوالی و بارانهای نباریده بر زمینهای خشک صحرای زندگی ،چشم بر افق دوخته و دست و پا زدنهای دلخوشی و شادمانی را تماشا می کنی . دردها ریشه می دوانند و غصه ها چند برابر می شوند و کلنگی درونی بر ریشه جانت می خورد بدون اینکه به نمای ساختمان وجودت دست بزند . آنقدر از درون پوک می شوی که برای ویرانی کامل، تنها به کلنگی نیاز داری . اگر فرو بریزی آن دیگرانی که هر روز نظاره ات می کنند فرو ریختنت را یکشبه می دانند و از خوره های درونت بی اطلاع .
آرزو می کنی گوسفندی بودی با پشمهای در هم پیچیده که گاهی چیده می شد ،شیری که گاهی دوشیده می شد و سری که روزی بریده می شد ؛اما آسوده بودی از آدم بودن، از خفقانی که حنجره ات را می آزارد چون سنگ بر دلت می نشیند و رفته رفته سنگت می کند و آنوقت دیگر نمی خواهی آدم باشی .
خسته ای ،آنقدر که پلک زدنی را هم ناسزا می دانی و تقدیر یک دم دیگر خودت را لعنت می کنی بی آنکه فرشته ای تو را به جایی بخواند که چشمت را در جست و جوی آن به دنیا گشودی و نمی دانی از کدام گوشه این گنبد بد قواره در می آید که سر راهش بگیری و یادش بیاوری سهمت از زندگی زمانی دراز است که به پایان رسیده است . ناچاری یکدمی امانت را رها کنی درگوشه ای و به گوشه ای دیگر بگریزی و آنروز فرا رسیده است شاید.
کجایی که نمی آیی؟
*AboutUs*>