سفارش تبلیغ
صبا ویژن
سکه دولت عشق

مثل طبیعت خودم، متلون و دمدمی. تا می آیم پنجره ها را باز کنم و بگویم، به به عجب آفتاب قشنگی، یکدفعه چنان بادی وزیدن می گیرد که کم مانده دستم را بگیرد و از پنجره پرت کند پایین! بعد هم آفتاب محو می شود و نم نم باران می زند روی لباس هایی که مثلا توی آفتاب بالکن پهن کرده ام . می دانم تا بیایم تصمیم دیگری بگیرم هم? ابرها می روند و باز آفتاب می شود و هی این قصه تکرار می شود و من مدام بین بستن و باز کردن پنجره ها و بین بالکن و اتاق سرگردانم. بین پیچاندن شیر شوفاژها به سمت چپ یا راست. بهار این محله باید خیلی جالب باشد به ویژه با گله گوسفندهایی که عصرها می آیند و توی زمین روبرو می چرند! کارم در آمده!



  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده در  یکشنبه 93/1/17ساعت  1:0 صبح  توسط مریم غفاری جاهد 
      نظرات دیگران()


    لیست کل یادداشت های این وبلاگ
    جشن یا عزا؟ مسأله این است!!!!
    آدم عجیب کارهای عجیب تر!
    الاغ و علفهای قرمز
    ;کتری!
    دلخوشیهای خوابگاهی
    عکس های گمشده
    اخلاق فدای مذهب
    خلاف مجاز!
    [عناوین آرشیوشده]
     
    *AboutUs*>