سفارش تبلیغ
صبا ویژن
سکه دولت عشق

نـــالم از دست تو ای نـــاله که تاثیــــــــر نکــــــردی    

              گر چــــه او کرد دل از سنگ تو تقصیر نکــــــردی

شــــــرمسار توام ای دیده از این گریـــــه خــــونین    

              که شدی کور و تماشای رخش سـیر نکــــــردی

ای اجل گر ســـر ان زلـــــــف درازم به کــــــف افتد   

              وعده هم گر به قیـــامت بنهی دیــــر نکـــــــردی

وای از دست تــو از شیوه عاشـــق کــــــش جانان   

              که تو فرمــــان قضــــا بودی و تغییــــر نکــــــردی

مشکل از گیـــــر تو جــان در برم ای ناصح عــــــاقل   

              که تو در حلقــه زنجیـــــر جنون گیـــر نکــــــردی

عشق همدست به تقدیر شد و کار مرا ساخـــــت     

              برو ای عـــــقل که کاری تو به تدبیــــر نکــــــردی

خوشتر از نقش نگاریـــن مــــن ای کلـــک تصـــــــور  

              الحق انصــــاف توان داد که تصویــــــــر نکـــــردی

چه غروری است در این سلطنت ای یوسف مصری    

               که دگـــر پرسش حــــال پدر پیــــــــر نکـــــــردی

شهریـــــارا تو به شمشیـــــر قلـــــم درهمــــه آفاق    

             به خدا ملک دلـــی نیست که تسخیر نکــــــردی



  • کلمات کلیدی : شهریار، عشق، قلم، ناله، عاشق، دل، قضا، یوسف
  • نوشته شده در  جمعه 89/3/28ساعت  8:58 عصر  توسط مریم غفاری جاهد 
      نظرات دیگران()

              روزهای عجیبی را می گذرانم. این روزها دنیا رنگ دیگری دارد؛ نمی دانم تیره یا روشن ؛رنگ خاصی است که متفاوت است با روزهای دیگر . رنگ صبح هایش از نوع تعجیل های نیمه کاره است،بر رنگ روزهایش سایه کارهایی افکنده شده که بر همه خیالهای رویایی راه بسته و شبهایش رنگ خستگی هایی است که از میان سپیدی بالهای پرواز خیال جلوه ای دیگر دارد ؛نمی دانم شب است یا روز ؛ نمی دانم خیال است یا رویا .

             خستگی، این روزها بر همه چیز غالب آمده است نمی دانم روزها چگونه می گذرد و شبها چطور صبح می شود انگار خیالی است که نقش بر آب می گردد. دیگر خیال صبح های تعطیل پر شتاب را به خواب شبهای پر از خستگی افزوده ام و نگاه عاشقانه برگهای بامبو و صدای طوطی سبز گونه معصوم را به آرزوهای روزانه . این دو شده اند اطفال یتیم واری که در روزهای طولانی پر از غیبت من ساکت و هوشیار هم را می نگرند و من آنها را نه .   

             در این میان روح خسته ام طالب دنیایی است که ثقل جسم سنگین را تاب نمی آورد و پر از شتاب نگاه حوریانی است که خود را در دیدگان خستگانی چون من رها می دانند . با همه خستگی ها  می خواهم با دلی پر از تردیدهای شبانه ،میان خواب یا بیداری میان خیال یا خواب به ملک خیالهای رویا خیز سر بزنم .خوابم سنگین است بالهای احساس پاره می شود و به اعماق زمین به همان سیاهی های بی چند و چون سرزمینهای ناپیدای جن خیز فرو می روم و خوابی پر از خستگی و پر از کابوس آغاز می گردد....

             چه می دانستم غوغای شغل های دنیایی پر هیاهو، پر پرواز خیالات پر از سکوت شوق آمیز را چنین از ته می چیند و اگر می دانستم نیز چه راهی داشتم . پرواز در آسمانهای خاکستری با عقابهای گرسنه ای که برق نگاهشان از سنگینی هجومشان کمتر نیست،همراه ابرهای پر از غیظ که به جای باران بمبهای آتشین می پراکنند کاری نیست که این روزها از من بر آید اما هنوز هم بر بالهای پرنیان گون احساس سوار می شوم سوار بر قایق آسمانی عشق همه جا را سیر می کنم راه خیال نیز بر تیرهای رها شده ازکمان پندارهایم بسته نمی ماند اما دریغ از قلمی که بار خیالات را بر صفحه ای خالی کند تا ذهن آشفته زمانی بیاساید و بیاندیشد به مجالات دیگری که هر لحظه گسترده تر می شود و کاغذی برای نوشتنش نیست .

             در روزهای من تنها کلمه هایی غبارگرفته تفسیر می شود از جنس: اتوبوس ،مترو ،پرونده ،شاکی ،متهم ،مترو اتوبوس ،خواب خستگی ،کابوس ،زنگ ساعت ،اتوبوس ،مترو ،پرونده شاکی ،متهم . تکرار در تکرار . می ترسم در پایان این تکرار دیگر نه خیالی مانده باشد نه قلم و کاغذی .چند سطری که نیم شبان با پلک های نیم بسته کج و کوج با قلمی نیم شکسته ثبت می شود تنها خدا می داند چه زمانی بر اوراق دلها ثبت شود و چگونه به تصویری روشن از ذهن گرد گرفته خالق خسته خود بدل گردد. شاید روزی که خستگی ها را همراه کوله پشتی پر از احساس های جوراجور در جایی ودیعه گذاشته باشم که دست خودم هم به ان نرسد ....



  • کلمات کلیدی : عشق، آسمان، خستگی، احساس، پرونده، شاکی، متهم، مترو
  • نوشته شده در  شنبه 89/2/25ساعت  1:26 صبح  توسط مریم غفاری جاهد 
      نظرات دیگران()

    "روز ولنتاین یا روز عشق و دوستی و تاریخی که برای آن مترتب شده است این روزها به موضوع بحث بسیاری از صاحبنظران و تحلیلگران مسایل ایران باستان از یک طرف و جامعه شناسان از طرف دیگر تبدیل شده است .

    دکتر فریدون جنیدی ایران شناس و مدرس دانشگاه در اینباره دیدگاه خاص خود را دارد و معتقد است ولنتاین اقتباس غرب از ایران است . جنیدی از جشنهای اصیل ایرانی سخن می گوید و اینکه اساسا آنچه امروز به عنوان تاریخچه ولنتاین در اذهان ما جا گرفته بی پایه و اساس است :

    در گاهشمار اروپایی چهار ماه داریم به نام های سپتامبر ،اکتبر،نوامبر و دسامبر که ماه های هفتم ،هشتم ،نهم و دهم هستند و می بینیم مطابق ماه های مهر ،آبان ،آذر و دی هستند که این موضوع نشان می دهد که گاهشماری غرب از کیش مهر وام گرفته می شود چنانچه سال آنها از نوروز آغاز می شد اما بعد از آنکه آنها به کیش مسیحی در آمدند دو ماه خود را عقب کشیدند و سال جدید آنها از دی آغاز می شود که شب زایش مهر است و شب چله ایرانی! البته این تنها تاریخی نیست که آنها از ایران باستان بوام گرفته اند بلکه می بینیم که این موضوع در تاریخ سازی آنها در ولنتاین نیز دیده می شود که چند روزی پیش از سپندار مذ جشن عشاق را به پا کرده اند . جشن روز ولنتاین برگرفته از جشن سپندار مذ ایران است و اساسا مبدأی ایرانی دارد ."برگرفته از روزنامه سرمایه 27 بهمن 1387

    جشن اسفندگان به مناسبت روز سپندار مذ، روز عشق و دوستی ایرانی با حضور جمعی از دوستداران تاریخ و فرهنگ ایران در بنیاد نیشابور برگزار شد .

    در این مراسم ضمن اجرای موسیقی ایرانی ،دکتر فریدون جنیدی بنیانگزار بنیاد نیشابور و استاد زبانهای باستانی سخنانی درباره پیشینه تاریخی ایران ایراد کرد . همچنین در ویژه نامه ای که به همین مناسبت توزیع شد مطالبی راجع به این جشن امده است . یکی از این مطالب نوشته خانم "شبنم جورابچی" است. وی که با ارائه نگاره ای ارزشمند با موضوع "زمین "یکی از راه یافتگان به نمایشگاه بین المللی تصویر سازی موزه پادوآ در شهر پادوآی ایتالیا گردیده است ؛  به همراه این نگاره زیبا گفتاری را به زبان انگلیسی پیرامون سپندار مذ (و ارزش زن و زمین در فرهنگ ایرانی )به این نمایشگاه ارائه داده که درونمایه آن برگرفته از "زروان – سنجش زمان در ایران باستان "(پژوهش استاد جنیدی )است که ترجمه آنرا در اینجا می خوانیم :

    سپندار مذ یکی از امشاسپندان و ایزد نگهدارنده و پاسدار زمین نماد فروتنی ،شکیبایی و عشق می باشد . او دختر اهورامزدا و مادر همه موجودات است . به همین رو زیر پای موجودات می باشد . این واژه تلفظ اوستایی "سپندارمئیتی" است و ایزد زمین نامیده می شود .

    سپندار مذ روز ، روز پنجم هر ماه است و از آنجای که در روزشمار کهن ایران هر روز از ماه نام ویژه ای داشته و هر زمان که نام روز با نام ماه یکی می شده جشن مناسب آن بر پا می گشته و جشن سپندار مذگان در پنجم اسفند ماه جشن تقدس و فروتنی ،زمین عشق و دوستی و جشنی برای بزرگداشت بانوان بوده است . همانگونه که می دانیم بانوان مادران و دخترکان در فرهنگ ایرانویچ از ارزش بالایی برخوردار بودند ریشه زمانی این جشن به پیش از دوران زرتشت و به بیشتر از سه هزار سال پیش باز می گردد . در این روز زمین و بانوان گرامی شمرده می شوند به این سبب که در ایران باستان زمین همانند و هم ارزش مادراست و هر دو نماد باروری و پرورش . همچنین بانوان و دخترکان در این روز در بهترین جایگاه خانه نشسته و مسئولیت های خود را بر دوش مرد و پسران خانه وا می گذارند . مرد و پسران خانه هم زودتر از آنان از خواب بر می خیزند و خانه را پاکیزه و وسایل جشن را مهیا می کنند آنان در این روز برای بانوان خانه هدایایی که آماده شده پیشکش کرده زحمات آنانرا گرامی می دارند . در این روز زرتشتیان شیره گیاه مقدس هوم را نوشیده و به پاس و گرامیداشت زمین مقداری از آنرا بر روی زمین می پاشند . باشد که زمین خشنود شود . آیین افشاندن شراب بر روی خاک هم از این رسم سر چشمه می گیرد . همچنین در این روز برای دفع از گزند حیوانات موذی ،گزندگان و افسون نیایش کرده و به سه سوی دیوار خانه می زدند تا شر و افسون و گزند از سوی چهارم خانه بیرون رود . از آنجا که در متن های کهن ایران سپندارمذ ایزد زمین است آتورپات مانسپندان درباره این روز می گوید "سپندارمذ روز، ورز زمین کن"(یعنی کشاورزی کن). فردوسی پاکروان نیز در بیتی در حرکت بهرام چوبینه از توران به ایران می گوید :

                ز چین روی یکسر به ایران نهاد        به روز سپنـــــــــدارمذ بـامــــداد

    از اینرو می توان پی برد که شروع سفر و جنگ را هم در این روز خوب می دانستند . در نهایت در چنین روزی همانند دیگر جشنهای سرزمین کهن ایران، ایرانیان پاک نژاد به شادی و ستایش این ایزد ،روز را سپری می کردند .برای برخی جوانان ایرانی که خود را به ناآگاهی زمانه سپرده اند مایه افتخار است که بدانند چنین جشنی با چه پیشینه فرهنگی و آیین پر بار با گذشت هزاره ها به دست ما رسیده تا خود را به روز عشاق بیگانه نسپارند .ایدون باد.

     

     



  • کلمات کلیدی : جنیدی، عشق، اسفندگان، سپندارمذ، بنیاد نیشابور
  • نوشته شده در  جمعه 88/11/30ساعت  12:25 صبح  توسط مریم غفاری جاهد 
      نظرات دیگران()

    عشق چیست؟ نسیمی که در میان گلها می وزد ؟...آه ! نه، تابندگی طلایی رنگی که خون را در می نوردد. عشق نوایی گرم و شیطانی است که حتی دل سالخوردگان را به تپش در می آورد . عشق چون گل مینایی است که با رسیدن شب کاملا گشوده می شود و شقایقی است که دمی آن را فرو می بندد و کمترین تماس سبب نابودی اش می شود .

    عشق چنین است .

    مردی را نرم می کند ، او را دوباره بر سر پا می دارد تا بار دیگر خانه خرابش کند ؛ امروز مرا دوست دارد ،فردا تو را و شب بعد شاید دیگری را ،ناپایداری اش چنین است ، اما می تواند چون مهری ناشکستنی نیز پایدار بماند چون شعله ای مداوم تا لحظه نهایت بسوزاند زیرا بسیار جاودانه است . به راستی عشق چگونه است ؟

    آه! عشق شبی تابستانی است که آسمانی پرستاره و زمینی عطر آگین دارد ولی از چه رو سبب می شود که جوان راه های پنهانی را در پیش گیرد و از چه رو مرد پیر را بر آن می دارد که در اتاق خود در کنج انزوا قد برافرازد؟ آه!عشق قلب انسانها را به قارچ زاری ، به باغی پر بار و گستاخ بدل می کند که در آن قارچ های مرموز بی شرم می روید .

    آیا به همین دلیل نیست که راهب شب هنگام آهسته از باغ های در بسته می لغزد و به پنجره های زنان خفته چشم می چسباند؟ آیا عشق نیست که زنان تارک دنیا را در دنیای جنون غوطه ور می کند و عقل از شاهزاده خانم ها می رباید؟ عشق است که سر شاه را چنان خم می کند که موهایش گرد و غبار را بروبد و او در همان حال که کلمات بی شرمانه زمزمه می کند می خندد و زبان درازی می کند .

    عشق چنین است.

    نه، نه، عشق دیگری هم هست که در دنیا نظیری به خود نمی شناسد . این عشق در یک شب بهاری زمانی که تازه جوانی دو چشم، آری دو چشم ،دیده است بر زمین ظاهر شده .

    تازه جوان به این دو دیده که به چشمان او خیره شده اند نگاه دوخته است لبانی را بوسیده است و دو اشعه متقاطع در دلش به خورشیدی درخشان و رو به سوی ستارگان بدل شده است . تازه جوان در میان دو بازو افتاده است و در سراسر دنیا دیگر چیزی نشنیده است .

    عشق نخستین سخن خداوند است . نخستین فکری است که از سرش گذشته است . هنگامیکه گفته :"روشنایی باشد "عشق زاده شده است و هر چه که او آفریده بسیار خوب بوده است و او نخواسته چیزی را تغییر دهد و عشق منشأ جهان و ارباب دنیا بوده است .

    آری تمام راه ها سرشار از گل و خون هستند ، گل و خون.

                                             بخشی از رمان ویکتوریا نوشته کنوت هامسون



  • کلمات کلیدی : عشق، ویکتوریا، هامسون
  • نوشته شده در  پنج شنبه 88/10/17ساعت  1:21 صبح  توسط مریم غفاری جاهد 
      نظرات دیگران()


    لیست کل یادداشت های این وبلاگ
    جشن یا عزا؟ مسأله این است!!!!
    آدم عجیب کارهای عجیب تر!
    الاغ و علفهای قرمز
    ;کتری!
    دلخوشیهای خوابگاهی
    عکس های گمشده
    اخلاق فدای مذهب
    خلاف مجاز!
    [عناوین آرشیوشده]
     
    *AboutUs*>