همه فایل هایم پر از مقاله و نقدهای نیمه کاره است. همه کاغذهای دور و برم پر از نوشته های بی فایده.هی فایل ها vh باز می کنم نگاه می کنم؛ بوی ترشیدگیشان همه جا را بر می دارد چند سال است همینطور مانده اندو تاریخ مصرفشان گذشته. نقد رمانهای چند سال پیش به چه درد می خورد؟ هر چه نقد بوده تا به حال نوشته شده این وسط من چه بگویم؟ گیرم که نقد من متفاوت باشد، اصلا این مقاله ها را مگر می توانم تمام کنم؟اگر می شد که تا حالا شده بود. یک زمانی کتابخانه شده بود پاتوقم و نوشتن شده بود همه کارم. اما چند سالی است که هر وقت تصمیم می گیرم بروم کتابخانه تحقیقی کنم و چیزی بنویسم، تصادفا همانروز حالم بد می شود و تشخیص می دهم توی خانه بمانم. اگر هم گاهی گذارم به کتابخانه بیفتد،تصادفا آنروز هوای کتابخانه غیر قابل تحمل است یا خیلی گرم است یا خیلی سرد. اگر همه چیز خوب باشد آنوقت کتابها بو می دهند بوی کتاب حالم را به هم می زند! اصلا با این شرایط مگر می شود کار کرد؟حالا می گویم خدای نکرده یکوقت اینها به این دلیل نباشد که سرم به یک جایی خورده و دیگر نمی توانم بنویسم؟
همیشه ازشان فاصله می گیرم سعی می کنم نزدیکشان نشوم. از هر جایی که آنها هستند فرار می کنم. از دور که ببینمشان راهم را کج می کنم؛ خیلی حواسم هست که چشمم در چشمشان نیفتد که اگر بیفتد دیگر راه فراری ندارم و گرفتار می شوم. اما آنها زیرک تر از این حرفهایند.چشم بسته هم مرا می بینند. همیشه سر راهم کمین کرده اند؛ درست همانوقت که فکر می کنم دیگر گمشان کرده ام،پیدایشان می شود؛ انگار از آسمان فرود آمده باشند،یکدفعه جلویم سبز می شوند و یقه ام را می گیرند. آنجاست که می فهمم دلتنگی ها نمی خواهند دست از سرم بردارند.
کی می شود که جرعه ای از باده ای اهورایی بر خاک ریخته شود تا تلافی کند همه پرهیزهای جاودانه عمر را .
کاش می آمدی تا تنها یک لحظه از بیکرانگی جدایی را که به جبران گناهی نکرده بر دوستانت روا داشتی تلافی کنی. شنیدن صدای گام های پر از وقار طنین آمدنت آرزویی محال نیست اما دوری آنرا نمی توان انکار کرد که تمام عاشقان بی دروغت سالیان سال حتی در زیر خاکهای خاموش گور زخمی آنند .
کاش می آمدی که آسمان شادی های دنیای بی تو آنقدر خالی است که آسمانی نیست. شبی است تیره که انگار سیاهپوشی است در گوری تنگ نهاده شده. همه دلتنگی های روزگار یکطرف و نیامدن های مکرر تو در طرفی دیگر.
کاش می آمدی تا کفه دلتنگی ها واژگون می شد و همه چیز به رنگ عشق در می آمد. عشقی از نوعی دیگر. از نوع آسمانی اش . از آن نوعی که نمی دانم چه رنگ است چه شکل است؛ تنها می دانم که شکل توست. تو که بیایی همه چیز به رنگ توست. گر چه آمدنت را همیشه هاله ای از تزویر و وعده های دروغین چرکین می کند و لباس شک را بر قامت بی تردید تو می پوشاند، ما منتظریم .
کاش می آمدی با خود واقعی ات نه آنچه ساخته دهان های پر دروغ و لب هایی پر ریاست. اگر می آمدی، پیاله پیاله تزویر دورویان به خمره هایشان باز می گشت و وعده هایشان دروغینشان در اقیانوس بی رنگ وجود تو غرق می شد.
کاش می آمدی تا ببینی کسی در انتظارت نیست و اینهمه بهانه ای است برای بودن و ببینی که در کوچه های بن بست انتظار مزین شده با نام تو شیطان هایی لانه کرده اند تا با سر بر نیزه زده ات هلهله بر پا کنند.
می دانم که نمی آیی تا همه سیاه رویان دنیا هر چه در چنته دارند خالی کنند و هرچه تزویر دارند بنمایند و به این زودی ها می دانم که نمی آیی .
*AboutUs*>