مثل طبیعت خودم، متلون و دمدمی. تا می آیم پنجره ها را باز کنم و بگویم، به به عجب آفتاب قشنگی، یکدفعه چنان بادی وزیدن می گیرد که کم مانده دستم را بگیرد و از پنجره پرت کند پایین! بعد هم آفتاب محو می شود و نم نم باران می زند روی لباس هایی که مثلا توی آفتاب بالکن پهن کرده ام . می دانم تا بیایم تصمیم دیگری بگیرم هم? ابرها می روند و باز آفتاب می شود و هی این قصه تکرار می شود و من مدام بین بستن و باز کردن پنجره ها و بین بالکن و اتاق سرگردانم. بین پیچاندن شیر شوفاژها به سمت چپ یا راست. بهار این محله باید خیلی جالب باشد به ویژه با گله گوسفندهایی که عصرها می آیند و توی زمین روبرو می چرند! کارم در آمده!
*AboutUs*>