مجلس عروسی است. شلوغ . پر سر و صدا و از همه بدتر تکراری . مثل فیلمی که هزار بار دیده باشی . سناریو همان است . بازیگران همان؛ فقط دو بازیگر اصلی عوض می شوند. هرچه سعی می کنم نمی توانم خودم را در میان این جمع پر هیاهو بر خلاف آنچه در دلم می گذرد، شاد نشان دهم. از صدای پر طنین موسیقی به گوشه ای پناه برده ام ؛ میان گروهی کوچک از آدم هایی مثل خودم که این جمع را این هیاهو را تنها به حکم وظیفه تحمل می کنند؛ نه برای حضور در مجلس شادی. می خواهیم پس از ماه ها دوری احوالی از هم بپرسیم، امان نمی دهد این سر و صدای بی پایان؛ اما نگاه هایمان خاطراتی را زنده می کند در سالیانی دور که مجالس عروسی جلوه ای زیبا داشت و صفایی دیگر.
در این میان دیدن حرکات آشنای یکی از میهمانان ما را به خنده می اندازد؛ چرا که خاطراتی مشترک را به یادمان می آورد . شاید بیش از سی سال پیش هم او را به همین شکل و با همین حرکات دیده ایم . نه ظاهرش تغییر کرده نه کارهایش . همیشه پای ثابت عروسی ها بوده و هست. دیگران را که نگاه می کنیم کمابیش همانند؛ با تغییراتی جزئی. عجیب نیست . ما هم تغییر نکرده ایم . ذات آدم ها عوض نمی شود . ما هم همان آدم های گوشه گیر و ازجمع فراری سال های دوریم . هیچوقت وسط مجلس نبودیم، هنوز هم نیستیم . ما دنبال چیزهای دیگری بودیم .آنها نمی دانم در آن میان به دنبال چه چیزی می گردند که هنوز پیدایش نکرده اند شاید. شاید دنبال همان شادی هایی هستند که ما نداریم . گاهی به آنها حسودی ام می شود. مثل ما افسرده نیستند. سرزنده اند . چهره هایشان شاداب است و لب هایشان پر خنده . نه چروکی در صورتشان است و نه بغضی در صدایشان ؛ اما هنوز هم مطمئن نیستم که دلم بخواهد جای آنها باشم . ما آدم هایی دیگریم . با افکاری دیگر. اقلیت هایی که با همه دلمردگی و افسردگی، به آنچه می خواستیم پشت نکرده ایم . با چنگ و دندان کوهی را می کنیم که گمان می کنیم راهی به جایی می برد .
مجلس که تمام می شود یادم می آید که عروس و داماد تازه را اصلا ندیدم و اگر فردا دوستی از قیافه داماد و لباس و آرایش عروس بپرسد چیزی برای گفتن ندارم .
به گزارش خبرگزاری کتاب ایران(ایبنا)، در این دوره 13 اثر جواز حضور در مرحله دوم دارویها را کسب کردند.
مقالههای «اولین رمان قرن» نوشته جمیز جویس از وبلاگ بوف تنهایی من، «نگاهی به مجموعه داستان صورت ببر» نوشته محمد کلباسی از نشریه جن وپری نوشته شهرام عدیلیپور، «زندگی مرموز روایت هزارتکه» از خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا) نوشته محمدعلی علومی، «یک حقیقت اندوهبار» از وبلاگ داستان و مقاله نوشته فرشته نوبخت، «وقتی ماه باشد شب تاریک نمیماند» از وبلاگ داستان و مقاله نوشته فرشته نوبخت، «چرخش در لابلای هزارتوی مغز» از وبلاگ جن وپری نوشته فرحناز علیزاده، «نگاهی به بادبادکباز» از وبلاگ درخت نوشته علی بیگدلی، «نگاهی به کتاب توپ شبانه» از وبلاگ درخت نوشته علی بیگدلی، نقد رمان «درخت انجیل شبانه» از وبلاگ یک کتاب نوشته بهنام ترین، «نمیخواهم روی ماه خداوند را ببوسم» از وبلاگ یک کتاب نوشته امیرصادقی، «روایتی متفاوت از عشق» از وبلاگ مقالات نوشته مریم غفاری جاهد، «ژرفای گسل« از وبلاگ یک کتاب نوشته ساسان قهرمان و در نهایت «درد زمانه بیمار و زخمخورده» از خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا) نوشته فرزام شیرزادی به مرحله دوم داوریها راه یافتند
آتشکده آدریان واقع در خیابان میرزا کوچک خان تهران دارای بنایی قدیمی است با سردری که بر آن جمله "خشنوتره اهورامزدا" خود نمایی می کند. در چوبی و قدیمی بنا نشان از تاریخی کهن دارد و ایوانش با ستون هایی چند مزین شده است . فضای آتشدان نیز که هیچ تزئینی در آن دیده نمی شود، آتشدانی فلزی را به نمایش می گذارد که آتش درون آن همیشه روشن و افروخته است گرچه شعله نمی کشد اما زنده است. برخورد خوب خادمان آتشکده و لحن زیبای گفتارشان همراه با مهمان نوازی ، گویای صفات برجسته ایرانیان اصیل و پیروان این دین کهن است.
پیروان دین زرتشتی که از سوی سایر ادیان به آتش پرستی متهمند، خود را پیرو خدای یکتا می دانند که آتش یکی از مظاهر آن است و قابل احترام نه سزاوار پرستش . با این توضیح که پرستیدن در زبان فارسی به معنی پرستاری و نگهداری و مواظبت است و آتش پرست نیز به معنی نگهبان آتش به کار می رفته است نه اینکه آتش به عنوان خدا و آفریننده موجودات مورد پرستش قرار گیرد. با این تفاصیل، آشنایی با دینی که در روزگاری نه چندان دور همه ایرانیان به آن معتقد بودند، دور از فایده نیست.
کتابچه کوچکی که انجمن زرتشتیان آماده نموده حاوی مطالب کمی راجع به این دین است که مواردی از آن را در اینجا می خوانید :
"اشوزرتشت پیام آور دین راستی و خرد 1768سال پیش از میلاد به روز ششم فروردین در سرزمین ایران زاده شد . اشوزرتشت در نوجوانی باورهای خرافی مردم و پرستش خدایان پنداری را نادرست تشخیص داد. آنگاه در 20 سالگی تنهایی را برگزید و به طبیعت روی آورد و پروردگار خود را با دیده دل شناخت . وی در 30 سالگی از سوی خداوند به پیامبری برگزیده شد و برای نخستین بار یکتاپرستی را به جهانیان سفارش کرد .در اندیشه و پیام اشوزرتشت خداوند هستی بخش ، اهورامزدا نام دارد اهورا یعنی هستی بخش و مز یعنی بزرگ و دا از دانش و دانایی آمده است .از دیدگاه اشوزرتشت خداوند کینه توز، انتقامجو،خشمناک و مجازات گر نیست بلکه سراسر نیکی و داد است .گاتا ها کتاب آسمانی و دینی زرتشتیان می باشد که توسط اشوزرتشت به نگارش در آمده و در دل یسنا جای گرفته است . پنج بخش دیگر اوستا شامل یسنا ، یشت ها ،وندیداد ،ویسپرد و خرده اوستا توسط انجمن مغان و موبدان بزرگ در درازنای تاریخ نوشته شده و کتاب های مذهبی زرتشتیان بوده و بسیار گرامی می باشند .
اصول دین زرتشتی
دین زرتشتی دارای 9 اصل کلی به ترتیب زیر است :
گزیده ای از پیام اشوزرتشت
خوشبختی از آن کسی است که در پی خوشبختی دیگران باشد (یسنا 43 بند 1)
از کسانی باشیم که جهان را به سوی تازگی و آبادانی و مردم را به سوی راستی و پارسایی راهنمایی می کنند.(یسنا30 بند 9)
بهترین گفته ها را به گوش بشنویدف با اندیشه ای روشن بر آن بنگرید، سپس هر زن و مرد آزادانه راه خود را برگزیند.(یسنا30 بند 2)"
مطالبی طنز آمیز از هفته نامه آهنگر در سال 1358:
الهی آنرا که چماق دادی چه ندادی وآنرا که قلم دادی چه دادی؟
الهی چندان که بر سیما نگریستم صد چندان گریستم و تا گوش بر صدا سپردم عرق شرم از روی ستردم.
الهی مرد ناصادق بیمار است و طبیب حاذق بسیار او را به این سپار و خلق را از زحمتش به در آر.
الهی تو سوگندت بر قلم است و چماق بعضی بندگانت علم اگر آنرا به این اولی میداری چرا این را در کف آنان می سپاری؟
الهی نه من آهنگر گناهی در بلخ کرده ام ونه به شوشتر گردن مسگری زده اند پس این دادگاه بلخ چماقداران از چه روست و آن شربت تلخ قطبزادگان چرا ؟
متونی که به زبان پهلوی نگاشته شده اند در میان پارسی زبانان به کلی بیگانه اند. به دلیل مشکلاتی که برای یادگیری این زبان وجود دارد و همچنین عدم احساس نیاز به یادگیری آن بسیار طبیعی است که مردم ایران نامی از زبان کهن خود نشنیده باشند و یا ندانند که پیش از اسلام خط و زبانی غیر از خط و زبان فعلی داشته اند حتی با دیدن الفبای زبان پهلوی و اوستایی آنرا زبانی بیگانه در ردیف خط میخی و تصویری بپندارند . اما در بنیاد نیشابور وضع متفاوت است . دانشجویانی که هر هفته با عشق و علاقه سر کلاس دکتر جنیدی حضور دارند هر بار صفحاتی از متون این زبان کهن را می خوانند و با نوشته های دانشمندان کهن ایرانی، فرهنگ ایران باستان و علوم فراوانی که ایرانیان را در جهان سروری داده بود، آشنا می شوند.
نوشتن از فرهنگ ایران و توصیف همه آنچه در این مدت از نوشته های پهلوی خوانده ایم کاری دشوار و غیر ممکن است اما برای آشنایی علاقه مندان نمونه ای خط پهلوی را در این پست قرار دادم که ایرانیان حد اقل با ظاهر این خط مختصر آشنایی داشته باشند و سطوری اندک از یکی از نوشته های بزرگمهر وزیر دانای انوشیروان را نیز در اینجا می آورم بلکه تشویقی باشد برای دوست داران فرهنگ ایران برای آموختن این زبان کهن که نمودار فرهنگ غنی ایران باستان و ریشه ای عمیق است که ما از آن غافل مانده ایم .
پت نامی یزدان(به نام خدا)
اَدیاتکار وچورگمیتر (یادگار بزرگمهر)
تاریخ بلعمی تالیف محمد بن محمد بلعمی ترجمه تاریخ طبری است که در قرن پنجم انجام گرفته است این کتاب به گفته هرمان اته قدیمی ترین اثر تاریخی ادب پارسی است که به امر منصوربن نوح انجام شد و در مدتی مدید نه تنها از لحاظ زمان بلکه از لحاظتاریخی هم مهمترین اثر منثور ادب قدیم ایران شمرده شد و به گفته بهار پس از مقدمه شاهنامه قدیمی ترین سند نثر فارسی است که به دست ما رسیده است و از امتیازات این ترجمه یکی انست که بسیار مفصل است ومی توان از ان دریای ژرف گوهرهای شگرف و نفایس و فواید بی شمار به دامن کرد. همچنین تئودور نولدکه این کتاب را دارای ارزشچندانی نمی داند و انرا از نظرگاه های دیگر بیشتر قابل توجه می شمارد بر خلاف کریستن سن که انرا یکی ار منابع مهم تاریخ ایران در زمان ساسانیان می شمارد.
اینک مطلبی از این کتاب:
خراج در عهد قباد وانوشروان
پیش از قباد در جهان خراج نبود مگر ده یک و پنج یک و چهار یک و جایی بود که بیست یک گرفتندی به مقدار آبادانی و نزدیکی و دوری آب . پس قباد بفرمود تا همه مملکت را مساحت کردند . قباد بمرد و وصیت کرد مَر انوشروان را که "این مساحت را تمام کن و خراج نِه و مردمان را از سختی دَه یک و پنج یک برهان "و این را سببی بود که قباد چنین کرد و محمدبن جریر تمام نگفته است و من بگویم :
روزی قباد برنشسته و به روستای سواد اندر همی شد و موبد موبدان با وی بود. پس قباد تنها از پس صیدی شد و وقت انگور رسیدن بود. قباد سر کوهی رسید نظر کرد به زیر آن کوه دیهی دید چشم او بر زنی افتاد که بر سر تنور ایستاده بود و نان همی پخت و پسرکی خرد سه ساله پیش وی ایستاده ناگاه به باغ اندر آمد و خوشه ای انگور بگرفت که بخورد . آن زن پسرک را بزد و نگذاشت که آن انگور را بخورد و آن انگور از وی باز ستد و بر شاخ رز بست. قباد را عجب آمد از بخیلی آن زن . از کوه فرود آمد و به در آن باغ رفت و آن زن را گفت "این رز از آن کیست؟" گفت " از آن من"گفت "این کودک از آن کیست؟" گفت " از آن من " گفت " آن انگور را از وی چرا گرفتی و او را بزدی و آن مقدار انگور به فرزند خود روا نداشتی؟" زن گفت " ما را بر خواسته خویش امر نیست زیرا که ملک را اندر این نصیب است تا کس ملک نیاید و بهر? ملک جدا نکند و حزر نکند ما دست بدین نیاریم کردن." قباد گفت " این که تو همی گویی در هم? پادشاهی چنین است؟" گفت "همه جای چنین است ." قباد را دل بسوخت بر رعیت و بر سر کوه بر شد تا سپاه فراز آمدند و موبد موبدان بیامد قباد این قصه به او گفت و گفت "من این قصه نپسندم که کسی خواست? خود تصرف نیارد کردن از جهت من و درخت بنشانند و بار آورد و از بهر من دست بدان نیارند کردن. این را تدبیری کنید که مرا بر ایشان وظیفه ای بوَد و خواسته های ایشان بر ایشان مباح بوَد تا هرچه خواهند کنند." موبد موبدان و وزیران گفتند:"این را تدبیر آن است که زمین های همه مملکت و رزها را همه مساحت کنند تا چند جفت بود و درختان بار اور بشمری تا چند بود . پس بر هر جفتی زمین و جفتی رز و بر هر درختی بار اور بشمری تا چند بود . پس بر هر جفتی زمین یک درم یا دو یا سه کم و بیش چنانکه واجب آید به حکم تنگی زمین و نزدیکی و دوری آب آن هرچه خواهند کنند و وظیفه بر ایشان دِرُم بود و هر گاه که خواهند بستانند" قباد گفت "چنبن کنید" و به خانه شد و مسّاحان را گرد کرد تا همه مملکت را مساحت کنند و این به آخر عمر قباد بود و او را مرگ فراز آمد و هنوز مساحت تمام نکرده بودند . پس چون دانست که خواهد مردن ، انوشروان را بفرمود که "این مساحت را تمام کن و این وظیفه خراج بنه " انوشروان آن مساحت تمام کرد و خراج معین کرد .
اگر زود تصمیـم بگیریم برویم به سلامت می رویم اما اگر بمانیم دیگر مانده ایم اسیر دنیایی که نمی دانیم چه چاهی بر سر راهمان کنده و به کجا میبردمان.
این نوزاد متفکر نمی دانم به کجا نگاه می کند و چه می بیند. معلوم است با این مشت های بسته هنوز کلید درهای بهشت را در دست دارد. اما روزی او هم کلیدش را کنار کلیدهای دیگر گم می کند و می شود آدمی مثل ما ، شاید هم غولی مثل ما .اکنون که چون فرشته ای پاک، دستش را زیر چانه زده ،گمان می کند عجب جای خوبی است این دنیا و چقدر در دارد که برای کلیدش ساخته شده اند و نمی داند به زودی قفل درها عوض می شود،کلیدش را می دزدند و او می ماند و دنیایی بی درو پیکر ، پر از در های بسته که هیچ کلید سازی برایش چاره ای نمی سازد . من اگر جای او بودم بزرگ نمی شدم و هیچوقت مشتم را وا نمی کردم.
روزهای عجیبی را می گذرانم. این روزها دنیا رنگ دیگری دارد؛ نمی دانم تیره یا روشن ؛رنگ خاصی است که متفاوت است با روزهای دیگر . رنگ صبح هایش از نوع تعجیل های نیمه کاره است،بر رنگ روزهایش سایه کارهایی افکنده شده که بر همه خیالهای رویایی راه بسته و شبهایش رنگ خستگی هایی است که از میان سپیدی بالهای پرواز خیال جلوه ای دیگر دارد ؛نمی دانم شب است یا روز ؛ نمی دانم خیال است یا رویا .
خستگی، این روزها بر همه چیز غالب آمده است نمی دانم روزها چگونه می گذرد و شبها چطور صبح می شود انگار خیالی است که نقش بر آب می گردد. دیگر خیال صبح های تعطیل پر شتاب را به خواب شبهای پر از خستگی افزوده ام و نگاه عاشقانه برگهای بامبو و صدای طوطی سبز گونه معصوم را به آرزوهای روزانه . این دو شده اند اطفال یتیم واری که در روزهای طولانی پر از غیبت من ساکت و هوشیار هم را می نگرند و من آنها را نه .
در این میان روح خسته ام طالب دنیایی است که ثقل جسم سنگین را تاب نمی آورد و پر از شتاب نگاه حوریانی است که خود را در دیدگان خستگانی چون من رها می دانند . با همه خستگی ها می خواهم با دلی پر از تردیدهای شبانه ،میان خواب یا بیداری میان خیال یا خواب به ملک خیالهای رویا خیز سر بزنم .خوابم سنگین است بالهای احساس پاره می شود و به اعماق زمین به همان سیاهی های بی چند و چون سرزمینهای ناپیدای جن خیز فرو می روم و خوابی پر از خستگی و پر از کابوس آغاز می گردد....
چه می دانستم غوغای شغل های دنیایی پر هیاهو، پر پرواز خیالات پر از سکوت شوق آمیز را چنین از ته می چیند و اگر می دانستم نیز چه راهی داشتم . پرواز در آسمانهای خاکستری با عقابهای گرسنه ای که برق نگاهشان از سنگینی هجومشان کمتر نیست،همراه ابرهای پر از غیظ که به جای باران بمبهای آتشین می پراکنند کاری نیست که این روزها از من بر آید اما هنوز هم بر بالهای پرنیان گون احساس سوار می شوم سوار بر قایق آسمانی عشق همه جا را سیر می کنم راه خیال نیز بر تیرهای رها شده ازکمان پندارهایم بسته نمی ماند اما دریغ از قلمی که بار خیالات را بر صفحه ای خالی کند تا ذهن آشفته زمانی بیاساید و بیاندیشد به مجالات دیگری که هر لحظه گسترده تر می شود و کاغذی برای نوشتنش نیست .
در روزهای من تنها کلمه هایی غبارگرفته تفسیر می شود از جنس: اتوبوس ،مترو ،پرونده ،شاکی ،متهم ،مترو اتوبوس ،خواب خستگی ،کابوس ،زنگ ساعت ،اتوبوس ،مترو ،پرونده شاکی ،متهم . تکرار در تکرار . می ترسم در پایان این تکرار دیگر نه خیالی مانده باشد نه قلم و کاغذی .چند سطری که نیم شبان با پلک های نیم بسته کج و کوج با قلمی نیم شکسته ثبت می شود تنها خدا می داند چه زمانی بر اوراق دلها ثبت شود و چگونه به تصویری روشن از ذهن گرد گرفته خالق خسته خود بدل گردد. شاید روزی که خستگی ها را همراه کوله پشتی پر از احساس های جوراجور در جایی ودیعه گذاشته باشم که دست خودم هم به ان نرسد ....
علی اشرف درویشیان نویسنده رمان سال های ابری ، روز یکشنبه 19 اردیبهشت به نمایشگاه کتاب امد . درویشیان درست سه سال پیش در همین روزها به علت سکته مغزی دچار فلج شد. وی اکنون در منزل خود واقع در عظیمیه کرج با همسر با وفایش شهناز- از شخصیتهای مهم سالهای ابری-زندگی می کند و به کلی از دنیای نویسندگی کناره گرفته است. عجیب اینکه با وجود بیماری هنوز حافظه عجیب خود را از دست نداده و خاطرات تلخ و شیرین روزگاران پیش را با حوصله فراوان باز می گوید . شخصیت های سال های ابری اکنون از دنیای داستانی سر به در اورده هر یک به زندگی خود مشغولند . دایی سلیم دایی کوچک علی اشرف در شهر کرج زندگی می کند و هنوز هم از نظر فکری نقطه مقابل اوست. بشیر شخصیت آسیب پذیر سالهای ابری اکنون نیز در اثر بیماری دچار کوری شده و بهترین برادر علی اشرف است وبی بی و عمو الفت هنوز هم در ذهن و خاطر درویشیان زنده اند و گمان نمی کنم او هیچکس را به قدر بی بی دوست داشته باشد البته غیر از همسر خوب و نازنینش که در همه این سال ها در کنارش بوده است .امیدوارم همچنان مقاوم باشد و گر چه خسته است ، هیچوقت کمر زیر این بار گران خم نکند.
درویشیان که به علت خانه نشینی دچار افسردگی شده ،دیروز در نمایشگاه کتاب دارای روحیه خوبی بود و خوشحال از دیدار دوستان خود به همراه دوستانش از انتشارات اشاره، مروارید ، نشر چشمه و کتاب فرهنگ بازدید کرد و بسیار مورد استقبال بازدید کنندگان نمایشگاه قرار گرفت.آرزو می کنم این نویسنده متعهد و عاشق مردم ایران ،به زودی سلامتی خود را به دست آورد و به دنیای ادب باز گردد .
در پی انتخاب محسن مومنی به سمت ریاست حوزه هنری ،محمد رضا سرشار دبیر جوایز ادبی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی بلافاصله بعد از مطرح شدن نام مومنی رسما و جدا از او جانبداری کرد واین انتخاب را بسیار مناسب دانست وی در یادداشتی که چهارم اردیبهشت در فارس منتشر شد می نویسد :رسول اکرم می فرماید :بعد از خود بر امتم از دو چیز می ترسم زن و مال .(افتی که هر چه از صدر انقلاب بیشتر فاصله گرفته ایم بیشتر به جان بر خی مردم افتاده است )مومنی از جمله مدیرانی است که تا امروز که گمانم 44 سالگی را پشت سر می گذارد به این دو عامل وسوسه بر انگیز الوده نشده است و پناه بر خدا کسانیکه او را از نزدیک می شناسند می دانند که ساحتش به طور می شود با قدری مبالغه گفت غریزی از این مسائل مبراست .
از سخن جناب سرشار چنین مستفاد می شود که غیر از اقای مومنی بقیه به این دو عامل مهم الوده شده اند و تنها گزینه پاک و بی الایش ایشانند . باید از جناب سرشار پرسید ایا هیچ معیار دیگری برای یک مدیر خوب به یاد نداشتند که چنین جمله پر از توهین ادا نمودند . ایشان با گفتن این سخن نه تنها به خانمهای جامعه توهین کردند بلکه مسئولین را هم زیر سوال بردند . از نویسنده ای که خود داوری بسیاری جوایز را بر عهده دارد و سخن سنجی باید ویژگی او باشد این نوع سخن گویی البته بعید است . پیشنهاد می شود از این به بعد در دروس اخلاق نامزدهای ریاست و پستهای مهم مملکتی عامل مهم دوری از زنان و زندگی راهب گونه را هم بگنجانیم بلکه روسای مهذب بیشتری در اینده داشته باشیم که بتوانیم پستهای فرهنگی را با خیال راحت به انها بسپاریم .
*AboutUs*>