می آید هر روز ،هر شب ،همه جا . صدای قدم هایش را سنگینی لحظه های پر از تنش دیدارش را در لحظه های فراوان تنهایی خود حس می کنی. صدای پای تنها ماندگی است. حس تنهایی است این که هزاران نفر را در کنار خود نمی بینی اما صدای پای میهمانی ناخوانده را می شنوی و باورش می کنی اینجاست در کنار من گویی هاله ای سنگین و غلیظ ایجاد کرده که سایه هیچ تنابنده ای را تاب نزدیک شدن به آن نیست.
از پشت این هاله سیاه دنیا دیدنی نیست . مثل مزرعه ای آفت زده است یا شهری زلزله زده ،هیچ چیز قرار و آرام ندارد. روزگار غریبی است هیچ چیز شادی های قدیمی را باز نمی آورد هیچ چیز نمی تواند گرد و غبار غم واندوهی را که گریبانت را گرفته و رهایت نمی کند به هیچ قیمتی بزداید. خنده شوخی مسخره ای است بر لبان افسرده و گویی فحشی است که از ته دل به خود می دهی و به ریش تمام خوشی های دیده و نادیده می خندی و بال پریدن از این قفس را هم نداری. چه می توان کرد با این همه دلتنگی؟
در انتظار معجزه ای در ها را باز کرده ایم . هزاران سال است که دستها در آغوش دلها نویدی را انتظار می کشند . رسول معجزه ای که در اذهان آشفته، با دستهای خیال بافته شده ،بر ساخته ای همچون دساتیر واژه های بی معنی است و نمی آید . آنقدر نمی آید تا گردبادهای بلا درهای باز را از انبوه گردهای سیاه ناامیدی بپوشانند ، آنوقت گمان می کنم عمری در انتظار همین بادهای مسموم آغوش گشوده ایم .حیف دیر فهمیدم که این خیالات مجمل در اطناب حقایق تاریک گم شد . ماندیم با موجی از ابهام . امروز دیگر منتظر نیستیم . امروز ارواحی را می طلبیم که قفس ها را بشکنند و آنقدر عرضه داشته باشند که بر آسمان تنهایی جار بزنند لطافت خود را، نه در خاک پوسیده. هیچ قایقی نمی تواند امواج دلتنگی ما را به ساحل برساند باید به همراه موج ها به قعر دریا برویم یا سوار بر براقی از نور به آسمان.همراهی هست ؟
*AboutUs*>