روزهای عجیبی را می گذرانم. این روزها دنیا رنگ دیگری دارد؛ نمی دانم تیره یا روشن ؛رنگ خاصی است که متفاوت است با روزهای دیگر . رنگ صبح هایش از نوع تعجیل های نیمه کاره است،بر رنگ روزهایش سایه کارهایی افکنده شده که بر همه خیالهای رویایی راه بسته و شبهایش رنگ خستگی هایی است که از میان سپیدی بالهای پرواز خیال جلوه ای دیگر دارد ؛نمی دانم شب است یا روز ؛ نمی دانم خیال است یا رویا .
خستگی، این روزها بر همه چیز غالب آمده است نمی دانم روزها چگونه می گذرد و شبها چطور صبح می شود انگار خیالی است که نقش بر آب می گردد. دیگر خیال صبح های تعطیل پر شتاب را به خواب شبهای پر از خستگی افزوده ام و نگاه عاشقانه برگهای بامبو و صدای طوطی سبز گونه معصوم را به آرزوهای روزانه . این دو شده اند اطفال یتیم واری که در روزهای طولانی پر از غیبت من ساکت و هوشیار هم را می نگرند و من آنها را نه .
در این میان روح خسته ام طالب دنیایی است که ثقل جسم سنگین را تاب نمی آورد و پر از شتاب نگاه حوریانی است که خود را در دیدگان خستگانی چون من رها می دانند . با همه خستگی ها می خواهم با دلی پر از تردیدهای شبانه ،میان خواب یا بیداری میان خیال یا خواب به ملک خیالهای رویا خیز سر بزنم .خوابم سنگین است بالهای احساس پاره می شود و به اعماق زمین به همان سیاهی های بی چند و چون سرزمینهای ناپیدای جن خیز فرو می روم و خوابی پر از خستگی و پر از کابوس آغاز می گردد....
چه می دانستم غوغای شغل های دنیایی پر هیاهو، پر پرواز خیالات پر از سکوت شوق آمیز را چنین از ته می چیند و اگر می دانستم نیز چه راهی داشتم . پرواز در آسمانهای خاکستری با عقابهای گرسنه ای که برق نگاهشان از سنگینی هجومشان کمتر نیست،همراه ابرهای پر از غیظ که به جای باران بمبهای آتشین می پراکنند کاری نیست که این روزها از من بر آید اما هنوز هم بر بالهای پرنیان گون احساس سوار می شوم سوار بر قایق آسمانی عشق همه جا را سیر می کنم راه خیال نیز بر تیرهای رها شده ازکمان پندارهایم بسته نمی ماند اما دریغ از قلمی که بار خیالات را بر صفحه ای خالی کند تا ذهن آشفته زمانی بیاساید و بیاندیشد به مجالات دیگری که هر لحظه گسترده تر می شود و کاغذی برای نوشتنش نیست .
در روزهای من تنها کلمه هایی غبارگرفته تفسیر می شود از جنس: اتوبوس ،مترو ،پرونده ،شاکی ،متهم ،مترو اتوبوس ،خواب خستگی ،کابوس ،زنگ ساعت ،اتوبوس ،مترو ،پرونده شاکی ،متهم . تکرار در تکرار . می ترسم در پایان این تکرار دیگر نه خیالی مانده باشد نه قلم و کاغذی .چند سطری که نیم شبان با پلک های نیم بسته کج و کوج با قلمی نیم شکسته ثبت می شود تنها خدا می داند چه زمانی بر اوراق دلها ثبت شود و چگونه به تصویری روشن از ذهن گرد گرفته خالق خسته خود بدل گردد. شاید روزی که خستگی ها را همراه کوله پشتی پر از احساس های جوراجور در جایی ودیعه گذاشته باشم که دست خودم هم به ان نرسد ....
در انتظار معجزه ای در ها را باز کرده ایم . هزاران سال است که دستها در آغوش دلها نویدی را انتظار می کشند . رسول معجزه ای که در اذهان آشفته، با دستهای خیال بافته شده ،بر ساخته ای همچون دساتیر واژه های بی معنی است و نمی آید . آنقدر نمی آید تا گردبادهای بلا درهای باز را از انبوه گردهای سیاه ناامیدی بپوشانند ، آنوقت گمان می کنم عمری در انتظار همین بادهای مسموم آغوش گشوده ایم .حیف دیر فهمیدم که این خیالات مجمل در اطناب حقایق تاریک گم شد . ماندیم با موجی از ابهام . امروز دیگر منتظر نیستیم . امروز ارواحی را می طلبیم که قفس ها را بشکنند و آنقدر عرضه داشته باشند که بر آسمان تنهایی جار بزنند لطافت خود را، نه در خاک پوسیده. هیچ قایقی نمی تواند امواج دلتنگی ما را به ساحل برساند باید به همراه موج ها به قعر دریا برویم یا سوار بر براقی از نور به آسمان.همراهی هست ؟
*AboutUs*>