من چرا اینقدر بی احتیاطم،اگر سر سالم به گور ببرم خیلی هنر است. امروز کار قشنگی کردم.همانطور که نشسته بودم سر کار و مشغول حساب و کتاب بودم یکدفعه یک چیزی گفت "تقّ" و بوی سوختگی بلند شد و گویا برق اتاق هم قطع شد . خیلی تعجب نکردم دو سه روز پیش هم بدون اینکه چیزی بگوید "تقّ" برق قطع شد و بوی سوختگی بلند شد چونکه من سر خوشانه کلید کولر را زده بودم و گویا اتصالی داشت شاید هم سیمش جایی گیر داشت و نمی دانستم . امروز هم که سخت مشغول رسیدگی به امور مهمه بودم دلم نمی خواست پی جو شوم که چرا و چه چیزی گفته "تقّ" و اصلا بوی سوختگی از کجاست؛ اما کنجکاوی امان نداد دفتر و دستک را گذاشتم کنار که ببینم این صدا و بو از کجاست. چیز مهمی نبود گویا پای? فلزی صندلی را گذاشته بودم روی سیم پنکه و بعد هم با تمام وزنم نشسته بودم رویش!بند? خدا سیم بیچاره کم کم ساییده شده بود و رسیده بود به سیم لخت و این فاجعه روی داده بود و چنان عظیم بود که زمین هم سوخته و سیاه شده بود! خدا آخر و عاقبتم را به خیر کند.
همه فایل هایم پر از مقاله و نقدهای نیمه کاره است. همه کاغذهای دور و برم پر از نوشته های بی فایده.هی فایل ها vh باز می کنم نگاه می کنم؛ بوی ترشیدگیشان همه جا را بر می دارد چند سال است همینطور مانده اندو تاریخ مصرفشان گذشته. نقد رمانهای چند سال پیش به چه درد می خورد؟ هر چه نقد بوده تا به حال نوشته شده این وسط من چه بگویم؟ گیرم که نقد من متفاوت باشد، اصلا این مقاله ها را مگر می توانم تمام کنم؟اگر می شد که تا حالا شده بود. یک زمانی کتابخانه شده بود پاتوقم و نوشتن شده بود همه کارم. اما چند سالی است که هر وقت تصمیم می گیرم بروم کتابخانه تحقیقی کنم و چیزی بنویسم، تصادفا همانروز حالم بد می شود و تشخیص می دهم توی خانه بمانم. اگر هم گاهی گذارم به کتابخانه بیفتد،تصادفا آنروز هوای کتابخانه غیر قابل تحمل است یا خیلی گرم است یا خیلی سرد. اگر همه چیز خوب باشد آنوقت کتابها بو می دهند بوی کتاب حالم را به هم می زند! اصلا با این شرایط مگر می شود کار کرد؟حالا می گویم خدای نکرده یکوقت اینها به این دلیل نباشد که سرم به یک جایی خورده و دیگر نمی توانم بنویسم؟
همیشه ازشان فاصله می گیرم سعی می کنم نزدیکشان نشوم. از هر جایی که آنها هستند فرار می کنم. از دور که ببینمشان راهم را کج می کنم؛ خیلی حواسم هست که چشمم در چشمشان نیفتد که اگر بیفتد دیگر راه فراری ندارم و گرفتار می شوم. اما آنها زیرک تر از این حرفهایند.چشم بسته هم مرا می بینند. همیشه سر راهم کمین کرده اند؛ درست همانوقت که فکر می کنم دیگر گمشان کرده ام،پیدایشان می شود؛ انگار از آسمان فرود آمده باشند،یکدفعه جلویم سبز می شوند و یقه ام را می گیرند. آنجاست که می فهمم دلتنگی ها نمی خواهند دست از سرم بردارند.
کی می شود که جرعه ای از باده ای اهورایی بر خاک ریخته شود تا تلافی کند همه پرهیزهای جاودانه عمر را .
کاش می آمدی تا تنها یک لحظه از بیکرانگی جدایی را که به جبران گناهی نکرده بر دوستانت روا داشتی تلافی کنی. شنیدن صدای گام های پر از وقار طنین آمدنت آرزویی محال نیست اما دوری آنرا نمی توان انکار کرد که تمام عاشقان بی دروغت سالیان سال حتی در زیر خاکهای خاموش گور زخمی آنند .
کاش می آمدی که آسمان شادی های دنیای بی تو آنقدر خالی است که آسمانی نیست. شبی است تیره که انگار سیاهپوشی است در گوری تنگ نهاده شده. همه دلتنگی های روزگار یکطرف و نیامدن های مکرر تو در طرفی دیگر.
کاش می آمدی تا کفه دلتنگی ها واژگون می شد و همه چیز به رنگ عشق در می آمد. عشقی از نوعی دیگر. از نوع آسمانی اش . از آن نوعی که نمی دانم چه رنگ است چه شکل است؛ تنها می دانم که شکل توست. تو که بیایی همه چیز به رنگ توست. گر چه آمدنت را همیشه هاله ای از تزویر و وعده های دروغین چرکین می کند و لباس شک را بر قامت بی تردید تو می پوشاند، ما منتظریم .
کاش می آمدی با خود واقعی ات نه آنچه ساخته دهان های پر دروغ و لب هایی پر ریاست. اگر می آمدی، پیاله پیاله تزویر دورویان به خمره هایشان باز می گشت و وعده هایشان دروغینشان در اقیانوس بی رنگ وجود تو غرق می شد.
کاش می آمدی تا ببینی کسی در انتظارت نیست و اینهمه بهانه ای است برای بودن و ببینی که در کوچه های بن بست انتظار مزین شده با نام تو شیطان هایی لانه کرده اند تا با سر بر نیزه زده ات هلهله بر پا کنند.
می دانم که نمی آیی تا همه سیاه رویان دنیا هر چه در چنته دارند خالی کنند و هرچه تزویر دارند بنمایند و به این زودی ها می دانم که نمی آیی .
مجموعه نقد"گذری بر سال های ابری" به قلم مریم غفاری جاهد، منتقد برگزیده پنجمین جشنواره نقد کتاب منتشر شد.
این مجموعه شامل ده نقد بر نه رمان از هشت نویسنده ایرانی است که عبارتند از: علی اشرف درویشیان، فتح اله بی نیاز،مسعود بهنود،اسماعیل فصیح،مح...مد علی گودینی،فیروز زنوزی جلالی،شاهرخ تندرو صالح و شهره قوی روح
لینک تماس با نویسنده برای خرید با سی درصد تخفیف
http://rahaii.blogsky.com/profile/483423337331862/contact/
عید آن زمان هابود، نه حالا که وقتی خبر تحویل سال نو را می دهند؛ صدای توپ را هم نمی شنویم ، همدیگر را نمی بوسیم و حتی تبریکی بر زبان جاری نمی شود . انگار با همه چیز بیگانه ایم . همه چیز بی معنی است عید آن زمان ها بود که صبح را با دیدار عزیز شروع می کردم و عیدی را از آقا بزرگ می گرفتم . چه شوق و ذوقی بود در رفتن به آن خانه که به خاطره ها پیوست . آدم هایش هم . سال هاست دیگر مفهوم عید را، مفهوم عشق را، مفهوم هیچ چیز را نمی فهمم. همه چیز با آنها رفت. با آقا بزرگ، با عزیز، با ثانیه ها، با سال ها. همه را بردند. کاش مرا هم برده بودند، کاش.
*AboutUs*>