سفارش تبلیغ
صبا ویژن
سکه دولت عشق

راننده ای جلوی پایم می ایستد و هی بوق می زند هی بوق می زند هی بوق می زند!محل نمی گذارم آخر من هیچوقت سوار ماشین شخصی نمی شوم مخصوصا در این صبح کل? سحر که هنوز هوا تاریک است. حالا نمی فهمم چرا این رانند? دیوانه درست ایستاده جلوی من و بوق می زند و اینهمه آدم یکدفعه از کجا پیدا شده و به من زل زده اند و چرا این ماشین حرکت نمی کند یعنی نمی داند توی ایستگاه نباید توقف کند؟خوب که نگاه می کنم می بینم به خاطر من نیست که ایستاده ، یکی ولو شده وسط خیابان. شاید یک جنازه! و از قضا جنازه شبیه من است! اصلا انگار خودم هستم. پس اینکه ایستاده به راننده تشر می زند که برود،کیست؟نمی فهمم کدامیک از آنها منم اما می بینم که یکدفعه سنگین می شوم انگار دستی بلندم می کند و ولو می کند روی زمین همانجا که جنازه خوابیده.حالا همراه با جنازه روی دست جمعیت بلند شده ام و صدای لا اله الا الله می شنوم همزمان موجودی سفید رنگ به سبکی پر از آسمان پایین می آید و می نشیند روی سینه ام . چیزی شبیه پرنده . حس می کنم صورتم خیس می شود و چیزی روی قلبم سنگینی می کند پرنده دارد سنگین می شود و هی صورتم خیس تر و خیس تر می شود حالا انگار از روی دستها پایین آمده و در جایی صاف خوابیده ام؛ شاید تابوت است. تمام حسم را به کار می گیرم و پیش از آنکه در تابوت بسته شود تکانی به خود می دهم. انگار از جایی می افتم زیر تنم نرم است و صداها خاموش شده ،وقتی با ترسی مبهم چشمانم را باز می کنم، سقف اتاق را می بینم و خرگوشی را که درست روی قفسه سینه ام نشسته و تند و تند صورتم را لیس می زند! خدا پدر و مادرش را بیامرزد که بیدارم کرد وگرنه روی دستهای آن جماعت نادان زنده زنده در گور می شدم!


  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده در  یکشنبه 92/8/5ساعت  9:28 عصر  توسط مریم غفاری جاهد 
      نظرات دیگران()

    من چرا اینقدر بی احتیاطم،اگر سر سالم به گور ببرم خیلی هنر است. امروز کار قشنگی کردم.همانطور که نشسته بودم سر کار و مشغول حساب و کتاب بودم یکدفعه یک چیزی گفت "تقّ" و بوی سوختگی بلند شد و گویا برق اتاق هم قطع شد . خیلی تعجب نکردم دو سه روز پیش هم بدون اینکه چیزی بگوید "تقّ" برق قطع شد و بوی سوختگی بلند شد چونکه من سر خوشانه کلید کولر را زده بودم و گویا اتصالی داشت شاید هم سیمش جایی گیر داشت و نمی دانستم . امروز هم که سخت مشغول رسیدگی به امور مهمه بودم دلم نمی خواست پی جو شوم که چرا و چه چیزی گفته "تقّ" و اصلا بوی سوختگی از کجاست؛ اما کنجکاوی امان نداد دفتر و دستک را گذاشتم کنار که ببینم این صدا و بو از کجاست. چیز مهمی نبود گویا پای? فلزی صندلی را گذاشته بودم روی سیم پنکه و بعد هم با تمام وزنم نشسته بودم رویش!بند? خدا سیم بیچاره کم کم ساییده شده بود و رسیده بود به سیم لخت و این فاجعه روی داده بود و چنان عظیم بود که زمین هم سوخته و سیاه شده بود! خدا آخر و عاقبتم را به خیر کند.



  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده در  شنبه 92/8/4ساعت  8:41 عصر  توسط مریم غفاری جاهد 
      نظرات دیگران()

    همه فایل هایم پر از مقاله و نقدهای  نیمه کاره است. همه کاغذهای دور و برم پر از نوشته های بی فایده.هی فایل ها vh باز می کنم نگاه می کنم؛ بوی ترشیدگیشان همه جا را بر می دارد چند سال است همینطور مانده اندو تاریخ مصرفشان گذشته. نقد رمانهای چند سال پیش به چه درد می خورد؟ هر چه نقد بوده تا به حال نوشته شده این وسط من چه بگویم؟ گیرم که نقد من متفاوت باشد، اصلا این مقاله ها را مگر می توانم تمام کنم؟اگر می شد که تا حالا شده بود. یک زمانی کتابخانه شده بود پاتوقم و نوشتن شده بود همه کارم. اما چند سالی است که هر وقت تصمیم می گیرم بروم کتابخانه تحقیقی کنم و چیزی بنویسم، تصادفا همانروز حالم بد می شود و تشخیص می دهم توی خانه بمانم. اگر هم گاهی گذارم به کتابخانه بیفتد،تصادفا آنروز هوای کتابخانه غیر قابل تحمل است یا خیلی گرم است یا خیلی سرد. اگر همه چیز خوب باشد آنوقت کتابها بو می دهند بوی کتاب حالم را به هم می زند! اصلا با این شرایط مگر می شود کار کرد؟حالا می گویم خدای نکرده یکوقت اینها به این دلیل نباشد که سرم به یک جایی خورده و دیگر نمی توانم بنویسم؟



  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده در  سه شنبه 92/5/29ساعت  1:52 صبح  توسط مریم غفاری جاهد 
      نظرات دیگران()

    صدای پای سوسک می آید. سوسک خودش چیست که صدای پایش چه باشد. اما من می شنوم مخصوصا وقتی که روی بالشم راه می رود و پاهای اره ایش را روی بالش می کشد. چیزی که اولش بیدارم کرد صدای پایش نبود بلکه چندشی بود که پاهای اره ایش روی تنم ایجاد کرد آخر رفته بود توی پیراهنم. دو دقیقه نیست که او را از توی پیراهنم بیرون کرده و به سویی انداخته و خوابیده ام انگار نمی خواهد دست از سرم بردارد نگاهش می کنم از روی بالش می

    رود پایین و به سمتی روان می شود خیالم راحت می شود و می خوابم . طولی نمی کشد که دوباره صدای پایی بیدارم می کند. این چه عادتی است که سوسک ها دارند هی یک مسیر را می روند و برمی گردند انگار راهشان را گم می کنند و نمی توانند پیدا کنند و عقلشان نمی رسد مسیر دیگری را امتحان کنند دلم نمی خواهد بکشمش که می دانم حسابی کثافتکاری می شود و تازه بقیه هم بیدار می شوند آنوقت دیگر ساکت کردن و خواباندنشان با خداست. خدا بیامرز مادر بزرگم همیشه می گفت ترس نداره که، دو تا پَره ! اما این دو تا پر وقتی به پرواز در میامد و می نشست روی سر و کله یکیمان، دیگر دو تا پر خالی نبود موجودی چندش آور بود که ما را هم دور خانه می چرخاند و صدای جیغمان را در میاورد . سوسک دوباره راهش را کشیده و رفته. به آدمهای خوابیده نگاه می کنم می ترسم پای سوسک به یک جایی از آنها بگیرد و بیدارشان کند از این تصور خنده ام می گیرد اگرسوسک یک همچین هنری به خرج دهد دیگر تا صبح باید بنشینیم به عرو تیز یک عده گوش دهیم . فعلا سوسک گم و گور شده بهتر است تا خبری نیست یک چرت بخوابم. چاره را در این می بینم که بالشم را بردارم و بگذارم پایین تشک و جای سر و پایم را عوض کنم و تا صبح بدون اینکه صدای پای سوسک را بشنوم راحت بخوابم.


  • کلمات کلیدی : سوسک
  • نوشته شده در  یکشنبه 92/5/27ساعت  3:49 عصر  توسط مریم غفاری جاهد 
      نظرات دیگران()



  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده در  یکشنبه 92/5/27ساعت  1:13 صبح  توسط مریم غفاری جاهد 
      نظرات دیگران()

    همیشه ازشان فاصله می گیرم سعی می کنم نزدیکشان نشوم. از هر جایی که آنها هستند فرار می کنم. از دور که ببینمشان راهم را کج می کنم؛ خیلی حواسم هست که چشمم در چشمشان نیفتد که اگر بیفتد دیگر راه فراری ندارم و گرفتار می شوم. اما آنها زیرک تر از این حرفهایند.چشم بسته هم مرا می بینند. همیشه سر راهم کمین کرده اند؛ درست همانوقت که فکر می کنم دیگر گمشان کرده ام،پیدایشان می شود؛ انگار از آسمان فرود آمده باشند،یکدفعه جلویم سبز می شوند و یقه ام را می گیرند. آنجاست که می فهمم دلتنگی ها نمی خواهند دست از سرم بردارند.



  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده در  پنج شنبه 92/5/17ساعت  12:13 عصر  توسط مریم غفاری جاهد 
      نظرات دیگران()

    عاشق شده ام . همینطوری ناغافل. همین من که همیشه می گفتم آدم عاقل عاشق نمی شود ، حالا عین دیوانه ها عاشق شده ام . در همان نگاه اول.انگار جادو .رفته بودم برای آزمون پایان دوره مقدماتی خط نستعلیق. همانجا بود که دیدمش. اول که پیشنهاد دادند بروم سراغش، کمی مردد بودم که دراین اوضاع آشفته و گرفتاری و تنگی وقت ، پرداختن به این یکی جای تأمل دارد اما یکدفعه که جلویم ظاهر شد، بدجوری دلم را برد گفتم اگر شده به همه جواب رد بدهم این یکی را می خواهم. هم? خوبان یکطرف این یکی هم کنار آنها!
    حالا نشسته ام زل زده ام بهش و هی با خود می گویم. اینهمه زیبایی از کجا آمده و باز با خودم می گویم، یعنی به دردش می خورم؟! یعنی از پس پیچ و خم این حروف رقصان بر می آیم؟
    شکسته نستعلیق بدجوری اسیرم کرده و مدام در گرفتاری های نوشتنش با خود می خوانم: چون عشق حرم باشد سهل است بیابانها


  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده در  جمعه 92/4/7ساعت  10:28 عصر  توسط مریم غفاری جاهد 
      نظرات دیگران()

    کی می شود که جرعه ای از باده ای اهورایی بر خاک ریخته شود تا تلافی کند همه پرهیزهای جاودانه عمر را .

    کاش می آمدی تا تنها یک لحظه از بیکرانگی جدایی را که به جبران گناهی نکرده بر دوستانت روا داشتی تلافی کنی. شنیدن صدای گام های پر از وقار طنین آمدنت آرزویی محال نیست اما دوری آنرا نمی توان انکار کرد که تمام عاشقان بی دروغت سالیان سال حتی در زیر خاکهای خاموش گور زخمی آنند .

    کاش می آمدی که آسمان شادی های دنیای بی تو آنقدر خالی است که آسمانی نیست. شبی است تیره که انگار سیاهپوشی است در گوری تنگ نهاده شده. همه دلتنگی های روزگار یکطرف و نیامدن های مکرر تو در طرفی دیگر.

    کاش می آمدی تا کفه دلتنگی ها واژگون می شد و همه چیز به رنگ عشق در می آمد. عشقی از نوعی دیگر. از نوع آسمانی اش . از آن نوعی که نمی دانم چه رنگ است چه شکل است؛ تنها می دانم که شکل توست. تو که بیایی همه چیز به رنگ توست. گر چه آمدنت را همیشه هاله ای از تزویر و وعده های دروغین چرکین می کند و لباس شک را بر قامت بی تردید تو می پوشاند، ما منتظریم .

    کاش می آمدی با خود واقعی ات نه آنچه ساخته دهان های پر دروغ و لب هایی پر ریاست. اگر می آمدی، پیاله پیاله تزویر دورویان به خمره هایشان باز می گشت و وعده هایشان دروغینشان در اقیانوس بی رنگ وجود تو غرق می شد.

    کاش می آمدی تا ببینی کسی در انتظارت نیست و اینهمه بهانه ای است برای بودن و ببینی که در کوچه های بن بست انتظار مزین شده با نام تو شیطان هایی لانه کرده اند تا با سر بر نیزه زده ات هلهله بر پا کنند.

    می دانم که نمی آیی تا همه سیاه رویان دنیا هر چه در چنته دارند خالی کنند و هرچه تزویر دارند بنمایند و به این زودی ها می دانم که نمی آیی .



  • کلمات کلیدی : انتظار
  • نوشته شده در  یکشنبه 92/4/2ساعت  10:0 صبح  توسط مریم غفاری جاهد 
      نظرات دیگران()

    مجموعه نقد"گذری بر سال های ابری" به قلم مریم غفاری جاهد، منتقد برگزیده پنجمین جشنواره نقد کتاب منتشر شد.
    این مجموعه شامل ده نقد بر نه رمان از هشت نویسنده ایرانی است که عبارتند از: علی اشرف درویشیان، فتح اله بی نیاز،مسعود بهنود،اسماعیل فصیح،مح...مد علی گودینی،فیروز زنوزی جلالی،شاهرخ تندرو صالح و شهره قوی روح
    لینک تماس با نویسنده برای خرید با سی درصد تخفیف

    http://rahaii.blogsky.com/profile/483423337331862/contact/

     

     



  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده در  یکشنبه 92/2/8ساعت  6:46 عصر  توسط مریم غفاری جاهد 
      نظرات دیگران()

    عید آن زمان هابود، نه حالا که وقتی خبر تحویل سال نو را می دهند؛  صدای توپ را هم نمی شنویم ، همدیگر را نمی بوسیم و حتی تبریکی بر زبان جاری نمی شود . انگار با همه چیز بیگانه ایم . همه چیز بی معنی است عید آن زمان ها بود که صبح را با دیدار عزیز شروع می کردم و عیدی را از آقا بزرگ می گرفتم . چه شوق و ذوقی بود در رفتن به آن خانه که به خاطره ها پیوست . آدم هایش هم . سال هاست دیگر مفهوم عید را، مفهوم عشق را، مفهوم هیچ چیز را نمی فهمم. همه چیز با آنها رفت. با آقا بزرگ، با عزیز، با ثانیه ها، با سال ها. همه را بردند.  کاش مرا هم برده بودند، کاش.



  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده در  سه شنبه 91/12/29ساعت  7:0 عصر  توسط مریم غفاری جاهد 
      نظرات دیگران()

    <   <<   11   12   13   14   15   >>   >

    لیست کل یادداشت های این وبلاگ
    طفل جان
    مزاحمت مشروع
    مقایسه کیفر مرگرزان در دین زرتشت با کیفر اعدام در فقه و حقوق اسل
    بررسی بلوغ و ازدواج در فقه زرتشتی بر اساس کتاب روایات داراب هرمز
    بررسی تطبیقی نقش فرزند در عبور از چینوت پل و پل صراط، بر اساس رو
    جشن یا عزا؟ مسأله این است!!!!
    آدم عجیب کارهای عجیب تر!
    الاغ و علفهای قرمز
    ;کتری!
    دلخوشیهای خوابگاهی
    [عناوین آرشیوشده]
     
    *AboutUs*>