هوا سرد نیست اما آفتاب هنوز در نیامده . خنکی دم صبح ملال آور است . جمعیت در ایستگاه مترو کپه کپه منتظر ایستاده .
ساعت 38/6 دقیقه متروی سریع کرج به مقصد صادقیه وارد ایستگاه می شود . در که باز می شود جمعیت هجوم می برد صدای جیغ ،نفرین ،فریاد ،خنده ،همه در هم می آمیزد با ضربه ای محکم به داخل پرت می شوم بدون اینکه اراده ای برای رفتن یا نرفتن داشته باشم . در بسته می شود . مترو راه می افتد. جای تکان خوردن نیست چادرم جایی گیر کرده و گردنم انگار سکته کرده باشم کج مانده ،یک دستم کیفم را محکم گرفته تا دزد نزند دست دیگرم میله ای شلوغ را چسبیده فقط زبانم مجال تکان خوردن دارد که آنهم در این هیاهوی صبحگاهی کارساز نیست . یکی دو دست دیگر لازم دارم تا به داد گردن کج مانده و چادری که لای جمعیت مانده برسد. از خیر هر دو تایش می گذرم . مجبورم تا نیم ساعت آینده با گردن کج به دنیا که خیلی کوچک شده نگاه کنم. دنیا اینجا به اندازه اتاقی کوچک است و پر از آدم از همه رنگ قیافه هایی که نمی دانم از چه وقت صبح بیدار شده اند که انگار از آرایشگاه آمده اند برخی مابقی خوابشان را می بینند و عده ای تتمه آرایش نیمه مانده را انجام می دهند . نه صدا ها شنیدنی است و نه نگاه ها دیدنی که همه از نوع اخم و تخم های اول صبح است و پر حرفی های دختران جوان و چشم غره های مسن ترها . بیست دقیقه با گردن کج می ایستم و تکان نمی خورم و به خودم لعنت می فرستم که چرا باز مترو سوار شدم و هزار بار غلط می کنم که بار دیگر سوار شوم و فردا دوباره این غلط کردن ها تکرار می شود حتی اگر مترو سوار نشوم و با اتوبوس یا هر وسیله دیگری بروم . این راه طولانی و کار اجباری و همه باید های دیگرُ نبایدها را تحت الشعاع قرار می دهد که از غلط کردن ها نترسم و هر روز همین موقع تکرارش کنم. تا رسیدن به مقصد با خودم حرف می زنم . این راه به راه زندگی می ماند . در که باز می شود همانطور که سوار شده بودم به بیرون پرت می شوم گردنم هنوز کج است جمعیت می دود به سمت متروی دیگر و تکراری دوباره . پرت شدن هالگد خوردن ها و بالاخره ایستگاه حسن آباد . پر از آلودگی و آغازی دوباره برای یک روز کاری.
سیمین هم رفت!
نویسنده سووشون ، شهری چون بهشت، به کی سلام کنم،جزیره سرگردانی، ساربان سرگردان و...
و از همه مهمتر: همسر جلال آل احمد، که پس از گذشت بیش از چهل سال از مرگ جلال، همچنان تنها زیست و هنوز حلق? پیوند جلال را در دست داشت!
اولین بانوی نویسنده ایران،
جامعه ادبی را برای همیشه ترک کرد و چندان بی سر و صدا و غریبانه به خاک سپرده شد که تأسف دوست دارانش را برانگیخت. اطلاع نارسانی رسانه ها و تکاپوی همگانی برای رفع و رجوع کارهای نیمه تمام پیش از سال نو، عواملی بود که بسیاری را بی خبر گذاشت حتی برخی نویسندگان را.
خیلی اتفاقی خبر را شنیدم و توانستم با هماهنگی با خانم فریده چوبچیان نویسنده متعهد لنگرودی خود را به مراسم تشییع برسانم و تعجب کردم از اینکه خیلی چهره ها را ندیدم که احتمالا یا خبر نداشتند و یا دربستر بیماری بوده یا احیانا خارج از کشور به سر می برند و البته برخی همچون علی اشرف درویشیان با وجود ارادت فراوان به جلال و سیمین امکان آمدن به این مراسم را نداشتند.
هر چه بود گذشت و امروز مراسم تشییع این نویسنده شهیر با حضور تعداد کمی از نویسندگان،شعرا ،منتقدین و هنرمندان انجام گرفت.
سیمین دانشور همسر جلال آل احمد فرزندی نداشت؛ اما دانشجویانی تربیت کرده بود که هرکدام می توانستند جای خالی فرزندانش را پر کنند اما امروز جای خیلی ها خالی بود.
خانم «سیمین بهبهانی» شاعر نامدار و دوست نزدیک سیمین دانشور با وجود کهولت و کم بینایی در مراسم تالار وحدت حضور داشت و سیمین را با اشک و آه بدرقه کرد. با دیدن سیمین به یاد حضورش در شب شعر دانشگاه آزاد افتادم . سال 1369 یا 70 شاید. و چه الم شنگه ای که بی ادبان شعر نفهم شاعر ناشناس تحریف گر، به پا کردند و نه تنها سیمین را که دانشکده ادبیات و کل استادان و دانشجویان حاضر در شب شعر را زیر سؤال بردند که دیگر توبه کردیم از برگزاری شب شعر و دعوت از شاعران نامی! و دیدم که سیمین چه پیر شده نسبت به عکسی که آنروز از او گرفتم.
خانم «ویکتوریا دانشور»
خواهر کوچکتر سیمین نیز به همراه همسرش آقای فرجام (باجناق جلال )
با حضور خود شور و حال خاصی به مراسم بخشید. می گفت «من از بچگی با سیمین بودم» هنگامی که خبرنگاری از او خواست جمل? زیبایی از سیمین بگوید،سکوت کرد و زمانی که اصرار کردند: یادت نمیاد؟ با لهج? زیبای شیرازی گفت :«الان اشکُم میاد!»
پس از آوردن پیکر سیمین به محوط? تالار وحدت، بخشی از سخنان سیمین با صدای خودش پخش شد و پس از سخنان آقای دهباشی، مشایعان برای خواندن نماز میت گرد آمدند و عده ای کمتر در همان حوالی سرود «ای ایران» سر دادند!که یعنی اینها در مقابل هم؟یا دودستگی ؟یا وطن پرستی در مقابل آداب مسلمانی؟و شنیدم که خیلی ها گفتند: چه بد! و: چه بازار مکاره ای راه انداختند. و: آخه وسط نماز؟ و یادم آمد که جلال در سفرنامه «خسی در میقات»یعنی یادداشت های سفر حج، اعتراف کرده بود که نماز خوانده ، یعنی با نماز آشناست و آداب حج را انجام داده و همینطور استناد سیمین به آیه ای از قرآن(رب الشرح لی صدری ...) در شروع سخنرانی ای که در همین مراسم پخش شد نشانه ای از احترام او به عقاید اسلامی است و اندیشیدم آنها هر چه بود به آداب دینی خود اعتقاد داشتند و نماز میت خواندن بر جنازه نیز، از واجبات دینی است. پس این حرکات ناهمگون چه معنایی دارد؟
در سر مزار از خواهر سیمین خواسته شد چند کلامی سخن بگوید ، با صدایی پر از بغض گفت: چی بگم؟....سیمین خیلی پاک بود، خیلی خوب بود، خیلی درست بود خیلی استعداد خدادادی داشت، بی نظیر بود، خدایش بیامرزد.
در ادامه بر سر جنازه سیمین که هنوز به خاک سپرده نشده بود، با این واژه های زیبا با او وداع کرد:«خداحافظ، سفر به خیر، هیچ چیزی جای شما رو نمی گیره در دل من، همیشه نگاه مهربان با من بود ،هیچکس نمی تونه خلعت مهر تو رو از پیکر من باز کنه. مرگ پایانی نیست برای شما ..اگر به اون طرف رفتی عزیزان من و تو منتظرند سلام منو به اونها برسون . خداحافظ ای روح مهربان . خداحافظ ای فرشته مهر. ای کسی که همیشه می گفتی وقتی همه ناامیدند تو امیدوار باش ...»
جالب بود که برخی به دنبال فرزندان سیمین و جلال می گشتند و گاه خواهر سیمین را به جای دخترش می گرفتند . یعنی اینکه آشنایی چندانی با این دو نویسنده ندارند اما آمده بودند تا نویسنده محبوبشان را بدرقه کنند.
امروز هم روزی بود و چه خوب بود که توانستم با خواهر سیمین و همسرش و همچنین یکی از همسایه های سیمین که تا لحظه آخر کنارش بوده صحبت کنم و قول بگیرم که در فرصتی مناسب درباره جلال و سیمین گفت و گویی با آنها داشته باشم. بلکه به این بهانه پس از کناره گیری دوساله از دنیای نقد دوباره به جایگاه پیشین بازگردم .
روز های بعد از آزمون پایان دوره برای مدرسان، روزهای پرکاری است. هر چقدر درس گفتن در کلاس لذت بخش است، در عوض تصحیح اوراق کسل کننده و اعصاب خرد کن است؛ اما گاهی در میان نوشته های دانشجویان به چیزهایی بر می خوریم که بدون این که شادی آور باشد خنده دار است و شاید کار این دانشجویان از گریه گذشته که باید بهشان خندید . سال هاست هنگام تصحیح اوراق به نوشته های خنده دار و بی ربط بر می خورم. این بار تصمیم گرفتم پاره ای از این نوشته ها را در وبلاگ قرار دهم به عنوان پستی طنز آمیز که شاید لب هایی را به خنده بگشاید.
پرسش:کدام مکتب ادبی بر اساس واقع گرایی و کدام مکتب بر اساس طبیعت گرایی است ؟
پاسخ دانشجویان:
سمانه : العراییسم ! نارولالیسم!
مهدی: نارالیسم! انالوییسم!
پاسخ درست: رئالیسم ، ناتورالیسم.
پرسش:یکی از داستان نویسان ایرانی را نام ببرید.
مثلاً پاسخ:
محمد:یکی از داستان نویسان برتر- استاد تو رو خدا تو رو به هر کی که می پرستین قبولم کنید. به خدا نرسیدم بخونم .مادرم رو بردم دکتر ، دیر می شد . به قرآن می خواست آزمایش بده . استاد خواهش می کنم . استاد پول ترم دیگه رو ندارم بدم باید ترک تحصیل کنم و نمی تونم دوباره این درس رو بخونم!
پرسش:آثار مولوی را نام ببرید.
پاسخ دانشجو:
سمیه: دیوان حافظ در شش دفتر! مثنوی و معنوی! ایلیاد و هومر!
پاسخ درست:مثنوی معنوی، دیوان شمس، فیه مافیه، مکاتیب،مجالس سبعه
پرسش:مفهوم ابیات زیر را بنویسید:
الف:ای همه هستی ز تو پیدا شده خاک ضعیف از تو توانا شده
پاسخ دانشجو:
سمیه: ای همه عالم از آن توست هر کس نتواند از نعمت های تو سپاسگزاری کند از خاک ضعیف تر است!
ب:از آهو همان کش سپید است موی چنین بود بخش تو ای نامجوی
پاسخ دانشجویان:
سحر:از آن همه کاری که تو کردی فقط یک چیز ناچیز به تو می رسد!
مونا:بخشش خداوند ابنقدر زیاد استمثل اینکه در موی آهو دنبال روی سفید باشی!
اعظم:تنها عببش این بود که رنگ موهای مشکی اش سفید بود وسرنوشت این پهلوان چنین بود!
ابراهیم: ای پهلوان پیری و سفید مویی برای همه وجود دارد و هم برای تو!
ندا:از زیبایی هایی که از سفید به موی سیاه تبدیل می شود انسان های پیر هم می خواهند جوان شوند.
پاسخ درست: تنها عیب او(زال) این است که مویش سفید است . ای پهلوان سرنوشت تو چنین بوده است.
ج:به می سجاده رنگین کن گرت پیر مغان گوید که سالک بی خبر نبود ز راه و رسم منزلها
پاسخ دانشجویان:
سحر:در ان زمان همه در حال می خواری بوده اند و هیچ کس به نماز خواندن و مسایل دینی پایبند نبوده و پیر مغان از این مسئله باخبر بوده!
محمد:به می که در سجاده است و رنگی کن گرت و پودری که پیری در شهر مغان گوید که سن زیادش بی خبر از آن نبوده و از راه وصل و رسم خانه ها و منزل ها!
مونا:بزرگ ها می گویند که سجده کن در برابر خدا که او از هیچ چیز بی خبر نیست!
نیلوفر: چگونه می توان آسوده و بی خبر زندگی کرد در صورتی که بانگ مرگ هر دم به صدا در می آید که بارت را ببند!
اعظم: به شراب سجده کن که آن پیر می گویند که حتی گدای بی خبر از راه و رسم می خواری خبر دارد!
ابراهیم: ای پیر خرابات فقط نماز نخوان و پرهیزکارنباش که آن خدا از هیچ کار ما بی خبر نیست!
ندا:هنگامی که پیرمرد به سجده سر می گذارد دیگر از هیچ چیز با خبر نمی شود که راه و روش زندگی را یاد آورد!
پاسخ درست:اگر پیر مراد و رهبرت به تو دستور خلاف شرع هم داد اطاعت کن زیرا او خود این راه را رفته است و از چگونگی پیمودن مراحل خدا شناسی خبر دارد.
پرسش: عبارت زیر را به فارسی روان بنویسید.
پادشاهی را شنیدم که به کشتن اسیری اشارت کرد. بیچاره در آن حالت نومیدی ملک را دشنام دادن گرفت و سقط گفتن که گفته اند: هر که دست از جان بشوید ه رچه در دل دارد بگوید.
پاسخ دانشجو:
پادشاهی را دیدم که به دنبال گرفتن اثیری بود اما پیدا نمی کرد در حالت ناامیدی مردم را فحش می داد و هرکه به دام او بیفتد هرچه که در دل خود دارد باید بگوید!
پاسخ درست: شنیدم که پادشاهی فرمان کشتن اسیری را صادر کرد . اسیر بیچاره در حالت ناامیدی شروع کرد به نا سزا گفتن و نفرین کردن به پادشاه؛ زیرا چنین گفته اند که هرکس از زنده ماندن ناامید شود هر حرفی در دل دارد می گوید و نمی ترسد.
مجلس عروسی است. شلوغ . پر سر و صدا و از همه بدتر تکراری . مثل فیلمی که هزار بار دیده باشی . سناریو همان است . بازیگران همان؛ فقط دو بازیگر اصلی عوض می شوند. هرچه سعی می کنم نمی توانم خودم را در میان این جمع پر هیاهو بر خلاف آنچه در دلم می گذرد، شاد نشان دهم. از صدای پر طنین موسیقی به گوشه ای پناه برده ام ؛ میان گروهی کوچک از آدم هایی مثل خودم که این جمع را این هیاهو را تنها به حکم وظیفه تحمل می کنند؛ نه برای حضور در مجلس شادی. می خواهیم پس از ماه ها دوری احوالی از هم بپرسیم، امان نمی دهد این سر و صدای بی پایان؛ اما نگاه هایمان خاطراتی را زنده می کند در سالیانی دور که مجالس عروسی جلوه ای زیبا داشت و صفایی دیگر.
در این میان دیدن حرکات آشنای یکی از میهمانان ما را به خنده می اندازد؛ چرا که خاطراتی مشترک را به یادمان می آورد . شاید بیش از سی سال پیش هم او را به همین شکل و با همین حرکات دیده ایم . نه ظاهرش تغییر کرده نه کارهایش . همیشه پای ثابت عروسی ها بوده و هست. دیگران را که نگاه می کنیم کمابیش همانند؛ با تغییراتی جزئی. عجیب نیست . ما هم تغییر نکرده ایم . ذات آدم ها عوض نمی شود . ما هم همان آدم های گوشه گیر و ازجمع فراری سال های دوریم . هیچوقت وسط مجلس نبودیم، هنوز هم نیستیم . ما دنبال چیزهای دیگری بودیم .آنها نمی دانم در آن میان به دنبال چه چیزی می گردند که هنوز پیدایش نکرده اند شاید. شاید دنبال همان شادی هایی هستند که ما نداریم . گاهی به آنها حسودی ام می شود. مثل ما افسرده نیستند. سرزنده اند . چهره هایشان شاداب است و لب هایشان پر خنده . نه چروکی در صورتشان است و نه بغضی در صدایشان ؛ اما هنوز هم مطمئن نیستم که دلم بخواهد جای آنها باشم . ما آدم هایی دیگریم . با افکاری دیگر. اقلیت هایی که با همه دلمردگی و افسردگی، به آنچه می خواستیم پشت نکرده ایم . با چنگ و دندان کوهی را می کنیم که گمان می کنیم راهی به جایی می برد .
مجلس که تمام می شود یادم می آید که عروس و داماد تازه را اصلا ندیدم و اگر فردا دوستی از قیافه داماد و لباس و آرایش عروس بپرسد چیزی برای گفتن ندارم .
به گزارش خبرگزاری کتاب ایران(ایبنا)، در این دوره 13 اثر جواز حضور در مرحله دوم دارویها را کسب کردند.
مقالههای «اولین رمان قرن» نوشته جمیز جویس از وبلاگ بوف تنهایی من، «نگاهی به مجموعه داستان صورت ببر» نوشته محمد کلباسی از نشریه جن وپری نوشته شهرام عدیلیپور، «زندگی مرموز روایت هزارتکه» از خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا) نوشته محمدعلی علومی، «یک حقیقت اندوهبار» از وبلاگ داستان و مقاله نوشته فرشته نوبخت، «وقتی ماه باشد شب تاریک نمیماند» از وبلاگ داستان و مقاله نوشته فرشته نوبخت، «چرخش در لابلای هزارتوی مغز» از وبلاگ جن وپری نوشته فرحناز علیزاده، «نگاهی به بادبادکباز» از وبلاگ درخت نوشته علی بیگدلی، «نگاهی به کتاب توپ شبانه» از وبلاگ درخت نوشته علی بیگدلی، نقد رمان «درخت انجیل شبانه» از وبلاگ یک کتاب نوشته بهنام ترین، «نمیخواهم روی ماه خداوند را ببوسم» از وبلاگ یک کتاب نوشته امیرصادقی، «روایتی متفاوت از عشق» از وبلاگ مقالات نوشته مریم غفاری جاهد، «ژرفای گسل« از وبلاگ یک کتاب نوشته ساسان قهرمان و در نهایت «درد زمانه بیمار و زخمخورده» از خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا) نوشته فرزام شیرزادی به مرحله دوم داوریها راه یافتند
آتشکده آدریان واقع در خیابان میرزا کوچک خان تهران دارای بنایی قدیمی است با سردری که بر آن جمله "خشنوتره اهورامزدا" خود نمایی می کند. در چوبی و قدیمی بنا نشان از تاریخی کهن دارد و ایوانش با ستون هایی چند مزین شده است . فضای آتشدان نیز که هیچ تزئینی در آن دیده نمی شود، آتشدانی فلزی را به نمایش می گذارد که آتش درون آن همیشه روشن و افروخته است گرچه شعله نمی کشد اما زنده است. برخورد خوب خادمان آتشکده و لحن زیبای گفتارشان همراه با مهمان نوازی ، گویای صفات برجسته ایرانیان اصیل و پیروان این دین کهن است.
پیروان دین زرتشتی که از سوی سایر ادیان به آتش پرستی متهمند، خود را پیرو خدای یکتا می دانند که آتش یکی از مظاهر آن است و قابل احترام نه سزاوار پرستش . با این توضیح که پرستیدن در زبان فارسی به معنی پرستاری و نگهداری و مواظبت است و آتش پرست نیز به معنی نگهبان آتش به کار می رفته است نه اینکه آتش به عنوان خدا و آفریننده موجودات مورد پرستش قرار گیرد. با این تفاصیل، آشنایی با دینی که در روزگاری نه چندان دور همه ایرانیان به آن معتقد بودند، دور از فایده نیست.
کتابچه کوچکی که انجمن زرتشتیان آماده نموده حاوی مطالب کمی راجع به این دین است که مواردی از آن را در اینجا می خوانید :
"اشوزرتشت پیام آور دین راستی و خرد 1768سال پیش از میلاد به روز ششم فروردین در سرزمین ایران زاده شد . اشوزرتشت در نوجوانی باورهای خرافی مردم و پرستش خدایان پنداری را نادرست تشخیص داد. آنگاه در 20 سالگی تنهایی را برگزید و به طبیعت روی آورد و پروردگار خود را با دیده دل شناخت . وی در 30 سالگی از سوی خداوند به پیامبری برگزیده شد و برای نخستین بار یکتاپرستی را به جهانیان سفارش کرد .در اندیشه و پیام اشوزرتشت خداوند هستی بخش ، اهورامزدا نام دارد اهورا یعنی هستی بخش و مز یعنی بزرگ و دا از دانش و دانایی آمده است .از دیدگاه اشوزرتشت خداوند کینه توز، انتقامجو،خشمناک و مجازات گر نیست بلکه سراسر نیکی و داد است .گاتا ها کتاب آسمانی و دینی زرتشتیان می باشد که توسط اشوزرتشت به نگارش در آمده و در دل یسنا جای گرفته است . پنج بخش دیگر اوستا شامل یسنا ، یشت ها ،وندیداد ،ویسپرد و خرده اوستا توسط انجمن مغان و موبدان بزرگ در درازنای تاریخ نوشته شده و کتاب های مذهبی زرتشتیان بوده و بسیار گرامی می باشند .
اصول دین زرتشتی
دین زرتشتی دارای 9 اصل کلی به ترتیب زیر است :
گزیده ای از پیام اشوزرتشت
خوشبختی از آن کسی است که در پی خوشبختی دیگران باشد (یسنا 43 بند 1)
از کسانی باشیم که جهان را به سوی تازگی و آبادانی و مردم را به سوی راستی و پارسایی راهنمایی می کنند.(یسنا30 بند 9)
بهترین گفته ها را به گوش بشنویدف با اندیشه ای روشن بر آن بنگرید، سپس هر زن و مرد آزادانه راه خود را برگزیند.(یسنا30 بند 2)"
مطالبی طنز آمیز از هفته نامه آهنگر در سال 1358:
الهی آنرا که چماق دادی چه ندادی وآنرا که قلم دادی چه دادی؟
الهی چندان که بر سیما نگریستم صد چندان گریستم و تا گوش بر صدا سپردم عرق شرم از روی ستردم.
الهی مرد ناصادق بیمار است و طبیب حاذق بسیار او را به این سپار و خلق را از زحمتش به در آر.
الهی تو سوگندت بر قلم است و چماق بعضی بندگانت علم اگر آنرا به این اولی میداری چرا این را در کف آنان می سپاری؟
الهی نه من آهنگر گناهی در بلخ کرده ام ونه به شوشتر گردن مسگری زده اند پس این دادگاه بلخ چماقداران از چه روست و آن شربت تلخ قطبزادگان چرا ؟
می آید هر روز ،هر شب ،همه جا . صدای قدم هایش را سنگینی لحظه های پر از تنش دیدارش را در لحظه های فراوان تنهایی خود حس می کنی. صدای پای تنها ماندگی است. حس تنهایی است این که هزاران نفر را در کنار خود نمی بینی اما صدای پای میهمانی ناخوانده را می شنوی و باورش می کنی اینجاست در کنار من گویی هاله ای سنگین و غلیظ ایجاد کرده که سایه هیچ تنابنده ای را تاب نزدیک شدن به آن نیست.
از پشت این هاله سیاه دنیا دیدنی نیست . مثل مزرعه ای آفت زده است یا شهری زلزله زده ،هیچ چیز قرار و آرام ندارد. روزگار غریبی است هیچ چیز شادی های قدیمی را باز نمی آورد هیچ چیز نمی تواند گرد و غبار غم واندوهی را که گریبانت را گرفته و رهایت نمی کند به هیچ قیمتی بزداید. خنده شوخی مسخره ای است بر لبان افسرده و گویی فحشی است که از ته دل به خود می دهی و به ریش تمام خوشی های دیده و نادیده می خندی و بال پریدن از این قفس را هم نداری. چه می توان کرد با این همه دلتنگی؟
کاش می شد همه چیز را همانطورکه هست ساده گفت . مجبور نبودی در لفافی از کنایه حرفت را بزنی اما به قول شهریار "در شهر ما گناه بود عشق و شهریار زندانی ابد به سزای گناهش است "
حرف از عشق نیست سخن از چیزهایی است که به قول صادق هدایت مثل خوره جان آدم را می خورد و نمی شود گفت. می شود. نه اینکه نشود اما گفتنش شهامت می خواهد و باید سرشاخ شوی با کسانی که خود را قیم قانون های نانوشته می دانند و دین را ملک طلق خود . گناه کسی نیست اگر بخواهد بداند آنچه را که سالیانی دراز پنهان کرده ایم اما گناه است که جواب را بدانی و نتوانی بگویی و گناه است که با چوب توجیه همه چیز را برانی و خود را خلاص کنی کاش اینهمه اجبار مهر سکوت نبود آنوقت می شد خوره های جان را با نوشداروی دانش درمان کرد .
*AboutUs*>