الاغ گفت: رنگ علف قرمز است!
گرگ گفت:نه رنگ علف سبز است.
با هم رفتند پیش سلطان جنگل، یعنی شیر و ماجرای اختلاف را گفتند...
شیر گفت: گرگ را زندانی کنید!
گرگ گفت: چرا مگر رنگ علف سبزنیست؟
شیر گفت: سبز است ولی دلیل زندانی کردن تو بحث کردنت با الاغ است!!!
مسلما در این حکایت کوتاه، منظور از الاغ آن حیوان زحمتکش مهربان خوشگل نیست بلکه منظور آدمهای احمقی هستند که بحث کردن با آنان همچون یاسین به گوش خر (یعنی همان احمق ها نه آن حیوان طفلکی)خواندن است. خلاصه این که بسیاری ازما هم اگر دواعی مان را نزد سلطان جنگل ببریم حکممان همان حکمی است که برای گرگ صادر شد به شرطی که خودمان الاغ نباشیم!!!راستی از کجا می شود می فهمید ما الاغیم یا گرگ بعید می دانم کسی خودش اعتراف به الاغ بودن بکند. در دنیای انسان ها به قاضی هم اعتمادی نیست که گرگ و الاغ را بتواند از هم تشخیص دهد تازه اگر خودش ....
نتیجه این که بحث های دنیای آدمها هیچ وقت به نتیجه نمی رسد چون که ما انسانها بیش از آن که لازم باشد نادانیم . خیلی از ماها هنوز حتی نمی دانیم که آن الاغ طفلکی احمق نیست بلکه از روی مهربانی است که بار می برد و هیچ نمی گوید . از روی مهربانی است اگر با یک نوازش خر می شود و ساعتها بار می کشد و فقط با چشمهای خوشگل مظلومش به ما نگاه می کند و رویش نمی شود بگوید خسته شدم.... خدا کند زیادی چرت و پرت نگفته باشم!!!
با کلی تمرکز نشسته ام دارم مقاله می نویسم. این دخترک شیرازی هم مثل همیشه روی تختش لم داده و دارد روی پروژه های خودش کار می کند. یکدفعه چشمم می افتد به لیوان خالی و یادم می آید که کتری را خیلی وقت است گذاشته ام روی گاز. عین فنر از جا می پرم و بلند بلند تکرار می کنم: کتری...کتری...کتری!!! همین که صدای من در می آید این دخترک هم از جا می پرد و داد می زند: من...من...من!!! که یعنی من هم خیلی وقت است کتری گذاشته ام! با دو تا دستگیره به طرف آشپزخانه می دویم. یک قطره آب در کتری ها نیست! حوصله خندیدن هم نداریم، خیلی خرابکاری کرده ایم!
تولد گرفتن توی خوابگاه هم برای خودش تنوعی است. میان اینهمه کار دلمان خواست کیک تولد بپزیم. دو نفر که بیشتر نبودیم. کیکمان را هم به قدر همین دو نفر پختیم. نه شمع داشتیم نه کادوی تولد. فقط دو تا دل شاد و لبهای خندان همین و بس.
باز با خودم دعوا کرده ام. به نظر شما آدم عکس های پرسنلی اش را کجا می گذارد؟ دو روز است دارم از خودم می پرسم عکس هایت را کجا گذاشته ای که پیدایش نمی کنم؟جوابی ندارد بدهد. می پرسم آدم عاقل عکس هایش را کجا قایم می کند که هر وقت خواست بتواند به سراغش برود؟ نمی داند. می پرسم آدم بی عقل عکس هایش را کجا قایم می کند؟! باز هم نمی داند. دلم نمی خواهد بپرسم ببعی ها و گوساله ها عکس هایشان را کجا قایم می کنند؛ چون می دانم که نمی داند! حالا مجبور شده ام دوباره بروم عکس بگیرم تا باز یک جایی بگذارم و یادم برود.می دانم همه عکس هایی که در دفعات مختلف گرفته و قایم کرده ام ، الآن یک گوشه ای نشسته اند و به ریش نداشت? من می خندند. آدم هم اینقدر گیج می شود؟
خوب یا بد؛ من از آن دسته آدمهایی هستم که تا تاثیر علم علما را در رفتار و گفتارشان نبینم، نمی توانم باور کنم که دانشی که از آن دم می زنند واقعیت دارد. من اگر سراغ دکتر تغذیه بروم و ببینم که دور شکم خودش بیش از دو متراست، ادامه مطلب...
خوب است اگر آدم خلاف هم می کند، آنرا درست انجام دهد که خلاف در خلاف نشود. این نویسندگان محترمی که در مؤسسات، کار نگارش پایان نامه و مقاله را بر عهده دارند، انگار نمی دانند کارشان نگارش است نه کپی!حالا من به این دانشجوی بی عقلی ادامه مطلب...
شبی نیست که یکی از توله سگ های تُخس محل? ما، بلایی سر خودش نیاورد و کوچه را روی سرش نگذارد. دیشب هم یکی از این طفلکی ها توی جوی بی آبی به عمق نیم متر افتاده بود و جیغ و داد می کرد. من هم که از این بالا هیچ چیز نمی دیدم ادامه مطلب...
من از دست این دوستان مهربان، چه کار کنم، نمی دانم! روزی که من این گوشی طفلکی را خریدم، به اندازه سه تا سکه بهار آزادی پول برایش دادم. ده سال آزگار هم در خوشی و ناخوشی کنارم بود و محرم اسرار. من هم غیر از آن بیست باری که خودش از دستم ول شد و افتاد، همیشه باهاش مهربان بودم و بلای دیگری سرش نیاوردم؛ اما این اواخر نمی دانم چرا همه گیر داده بودند که چرا این را عوض نمی کنی فسیل شده! حالا کجای این بچه فسیل بود، من که نفهمیدم، اما اینقدر گفتند، گفتند، گفتند....تا بالاخره این طفل معصوم از غصه دق کرد و افتاد مرد. شب خوابید و صبح دیگر روشن نشد که نشد که نشد! خوب گوشی موبایل خر که نیست می فهمد یک عده دارند زیرابش را می زنند؛ نمی فهمد یعنی؟حالا یک طرف غص? این، یک طرف هم درد سر این گوشی تازه که کلی طول می کشد تا بهش عادت کنم. اصلا هم جای این را نخواهد گرفت، حالا هشت هسته است که باشد. یعنی با این همه هسته، می تواند ده سال کار کند؟!
با سنتور خانم دعوایم شده! می گوید چرا مثل آدم یاد نمی گیری که اینطوری نزنی توی سر من که دادم را در آوری؟! راست می گوید خوب. ولی من چه کار کنم که دو تا دست بیشتر ندارم. می خواست اینقدر سخت نباشد!
ظریه غار افلاطون، داستان جالبی دارد. یوستین گردر آنرا به شیوه خودش اینطور تعریف می کند که تصور کنید گروهی در غاری زیر زمین، پشت به دهانه غار نشسته اند و جر دیوار عقب غار چیزی را نمی بینند و توانایی حرکت هم ندارند. پشت سر آنها دیواری بلند است که موجوداتی آدمگونه از پشت آن رد می شوند و پیکره هایی با شکلهای گوناگون با خود حمل می کنند . پشت پیکره ها نوری است که باعث می شود سایه پیکرها روی دیوار عقب غار بیفتد و غار نشینان تنها این سایه های لرزان را می بینند . نه پیکره ها را و نه گردانندگان آنها را. حالا اگر یکی از آنها از آن وضعیت خلاص شود و بتواند پیکره ها را ببیند، چه حالی می شود؟اگر بتواند از دیوار بالا برود و گردانندگان پیکره ها را هم ببیند چه؟
یوستین گردر از زبان افلاطون می گوید که آن غارنشین بیچاره که موفق می شود حقیقت را پیدا کند می تواند پا فراتر بگذارد و حقایق بیشتری را کشف کند اما باز می گردد تا به غارنشینانبی خبر بگوید آنطرف چه چیزهایی دیده اما غارنشینان او را تکذیب کرده می گویند چیزی جز آنچه به چشم می بینیم وجود ندارد و او را می کشند. احتمالا افلاطون در اینجا به سقراط نظر دارد که مجبور شد جام شوکران را بنوشد...
*AboutUs*>