اینم دوست ما «سینا» که باعث شد از کوه ریگ بالا برویم و کلی بخندیم.
نمایی دیگر از کوه ریگ مهریز یزد. ما دو تا خوشحال و خندان ولی خسته از بالا رفتن از این تپه شنی که بازی اش گرفته بود و هی ما را می کشید پایین و ما هی دست و پایمان را از تن و بدنش بیرون می کشیدیم و چهار دست و پا می رفتیم بالا.مجبور بودیم خوب. با سینا مسابقه داشتیم. او چند بار رفت بالا و آمد پایین تا بالاخره ما رسیدیم بالا. کوه ریگ هوای بچه ها را دارد.
بیدار نمی شود. نگرانم برایش. مرده یا خودش را به خواب زده، نمی دانم. عجیب است؛ بعد از اینهمه سال که در کنار هم بوده ایم نمی شناسمش.
آینه ای که جلوی صورتش می گیرم بدجوری از بخار نفسش تیره می شود، یعنی که زنده ام ولی نمی خواهم بیدار شوم، ولم کن! ولش می کنم، می دانم دیگر از این «دل» کاری بر نمی آید!
هر وقت کتاب «دا» را بنا بر اجبار و مقتضیاتی می خوانم سؤالات عجیبی برایم پیش می آید که نمی دانم از که باید بپرسم. البته می دانم ایراد از فهم من است و بر راوی و نویسنده و تحسین کنندگان و جایزه دهندگانش ایرادی وارد نیست. مهمترین سؤالاتی که طی خواندن این خاطرات برایم پیش آمده این است که آیا هدف وسیله را توجیه می کند؟ و سؤال دیگر این که حضور زنان در جامعه و شوخی و خنده با نامحرم در چه وقتهایی جایز است؟ یا این که ، زنان چه زمانی می توانند خودشان را با مردها برابر بدانند و بگویند زن و مرد فرقی با هم ندارند؟ دلم می خواهد کسانی که این کتاب را خوانده اند با توجه به اوضاع امروز جامع? زنان که گوش به فرمان بودن و عدم اظهار نظر را ویژگی زنان مکتبی می دانند و حضورشان را تنها در خانه لازم می شمرند، به این سؤال ها پاسخ بدهند. آنها هم که نخوانده اند می توانند با مراجعه به مقاله انتقادی اینجانب که در همان سال چاپ کتاب نوشتم، تا حدودی با عملکرد راوی این کتاب و نافرمانی و بی توجهی به دستورات نظامی فرماندهان و حتی توصی? امام به حفظ وحدت و عدم تضعیف رئیس جمهور وقت، آشنا شوند و اگر توانستند مرا از این گمراهی که دچارش شده ام بیرون بیاورند.
http://jahed.blogsky.com/1389/12/07/post-19/
خر برفت و خر برفت و خر برفت!
متون ادبی فارسی سرشار از درس هایی است که ما بدون این که از آنها پند بگیریم تکرارشان می کنیم و می خندیم. قص? صوفی مسافری که تقلیدوار با دزدان صوفی نما آواز «خر برفت و خر برفت و خر برفت» سر داد و روز بعد که از دزدان خبری نبود، یقه خادم بینوا را گرفت که: «خر من کو؟»بارها و بارها خوانده ایم و همچنان تکرار می کنیم که:
خر برفت و خر برفت و خر برفت!
ناصر خسرو شاعر قرن پنجم، علاقه زیادی به کاربرد واژه «خر» دارد. نمی دانم این حیوان طفلکی چه هیزم تری به او فروخته که از هر که خوشش نمی آید می گوید او خر است!
بودند همه گنگ و علی گنج سخن بود:
بودند همه چون خر و او بود غضنفر
(دیوان:132)
شیر خدای بود علی، ناصبی خر است
زیرا همیشه می بِرَمَد خر ز هیبتش
(دیوان: 180)
جز آدمی نزاد ز آدم در این جهان
وینها ار آدمند، چرا جملگی خرند؟
(دیوان: 244)
آن که چون خر فتنه خواب و خور است
گرچه مردم صورت است،آن هم خر است
(دیوان:33)
برای کاری پژوهشی، به سراغ مجموعه اشعار نیما رفته بودم که این یادداشت را دیدم. می شود گفت وصیت نام? نیماست و نشان از روح بلند نیما و زلالی اندیشه اش دارد که مردان دانشمند را حتی اگر مخالف شعرش هم باشند می ستاید:
«امشب فکر می کردم با این گذران کثیف که من داشته ام برای دکتر حسین مفتاح چیزی بنویسم که وصیت نامه من باشد، به این نحو که بعد از من هیچکس حق دست زدن به آثار مرا ندارد؛ جز دکتر محمد معین اگر چه او مخالف ذوق من باشد . دکتر محمد معین حق دارد در آثار من کنجکاوی کند. ضمنا دکتر ابوالقاسم جنتی عطایی و آل احمد با او باشند به شرطی که هر دو با هم باشند ولی هیچیک از کسانی که به پیروی از من، شعر صادر فرموده اند در کار نباشد . دکتر محمد معین که نسل صحیح علم و دانش است کاغذ پاره های مرا بازدید می کند . دکتر محمد معین که هنوز او را ندیده ام مثل کسی است که او را دیده ام اگر شرعاً می توانم قیّم برای ولد خود داشته باشم دکتر محمد معین قیّم است؛ ولو این که شعر مرا دوست نداشته باشد؛ اما ما در زمانی هستیم که ممکن است همه این اشخاص نامبرده از هم بدشان بیاید . چقدر بیچاره است انسان.»(مجموعه شعرهای نیما، با نظارت شراگیم یوشیج)
همه جا هستند. اتوبوس، مترو، خیابان. طوری می آیند خودشان را می چسبانند و التماس می کنند یک فال ازشان بخری که احساس می کنی یک تکه از خودت هستند و نمی توانی بدون خریدن فال خودت را خلاص کنی ؛ اما کافی است که یک لحظه بایستی تا ببینی پول خردی داری که «دیناری بدهی و خود را وارهانی»آنوقت یادشان می افتد که گرسنه هم هستند ؛ یعنی که قضیه با پول فال حل نمی شود آنوقت اگر ببینند قانع شده ای که پول ناهارشان را هم بدهی یقه ات را می چسبند که کفشم هم پاره شده، شلوار هم ندارم، مستاجر هم هستیم، آبمان قطع شده و....و...و...
خیلی باید شانس بیاوری که پول زیادی همراهت نباشد و شانس بیشتری باید داشته باشی که کارت پول را هم در خانه جا گذاشته باشی وگرنه ممکن است با دیدن کیف خالی بگویند اینجا عابر بانک هست از کارتت بگیر!
یعنی اینها واقعند فقیرند، یا این که دستهایی پشت پرده هست که اینها را تعلیم می دهد برای گدایی؟اگر اینطور نیست چرا همه مثل همند چرا شگرد همه شان یکجور است؟ چرا هیچکدام نشانی خانه شان را نمی دهند چرا دوست ندارند برایشان خوراکی یا چیز دیگری بخری و فقط پول می خواهند؟ گر چه این اطفال مقصر نیستند اما معلوم نیست ما با کمک به آنها گردن چه کسانی را کلفت تر می کنیم.
مولوی در یکی از تمثیل های مثنوی، قص? زنی را تعریف می کند که در غیاب شوهر، مردی را به خانه آورده است و ناگهان، شوهر بر خلاف انتظار سر می رسد. زن برای پنهان کردن رفیق و فرار از رسوایی، چادر خود را بر سر او می اندازد و او را شبیه زن می سازد و به شوهر می گوید او خاتونی است که برای خواستگاری دختر ما آمده و معیارش هم نجابت خانواده است نه پول و مادیات. مولوی در اینجا تشبیه جالبی به کار می برد که نشان می دهد شوهر متوجه اصل قضیه شده است :
زیر چادر مرد رسوا و عیان
سخت پیدا چون شتر بر نردبان
اما با این که می تواند یقه مرد را بگیرد او را با رسوایی از خانه بیرون بیاندازد تنها با گوشه و کنایه پاسخ دروغ های زن را می دهد و قضیه ختم به خیر می شود.
ما هم خیلی وقتها مصداق همان مرد هستیم که مصادیق فساد را آشکار تر «شتر بر نردبان» می بینیم اما دریغ از حرکتی که نشان دهد«ما همه چیز را می دانیم»
توسل به مذهب، ساده ترین راه است برای توجیه کارهایی که دوست داریم انجام دهیم.
باز هم کلبه عموتم
سن کلار مردی است که چند برده دارد اما نظرش با همسرش که برده ها را با آدمهای عادی متفاوت می داند فرق دارد به نظر او جدا کردن برده ها از خانواده و شوهر و زن و فرزند، کاری انسانی نیست؛ اما همسرش ، عقاید او را معلول بی دینی او می داند، زیرا کلیسا برده داری را تایdد می کند. سن کلار می گوید:«اگر قرار باشد درباره برده فروشی اظهار نظر کنم خیلی واضح و آشکار خواهم گفت ؛ برده فروشی به سود ماست و این قانون با کار ما جور است. دیگر همین. نه موضوع را به پیچ و خم می اندازم و نه این که آیات و روایات مذهبی را شاهد می گیرم.»
*AboutUs*>