داشتم با عجله می رفتم جایی که یکدفعه خانمی میانسال جلویم را گرفت که: سوال پزشکی دارم! از کجا فهمیده بود من دکترم؟ آن هم دکتر زنان! لابد جایی روی پیشانی ام نوشته بوده و او توانسته بخواند؛ چه می دانم! من هم که ماشاءالله کم نمی آورم اینجور وقتها! نه تنها به تمام سؤالاتش با حوصله پاسخ دادم، بلکه دردش را هم تشخیص دادم و برایش دارو هم تجویز کردم! تازه پول ویزیت هم ازش نگرفتم و مهم تر این که اصلا بهش نگفتم که من دکتر نیستم! یعنی خودش نمی دانست؟! البته من هم گمان نمی کنم دکتری ادبیات هم خیلی با دکتری پزشکی فرق داشته باشد؛ دارد یعنی؟
در کتاب «دا» اخبار جالب تکان دهنده ای از انقلاب و جنگ و افراد انقلابی و عملکردشان هست. با این که در زمان چاپ این کتاب، مقاله ای انتقادی در باره اش نوشتم که هیچ نشریه ای جرأت نکرد چاپش کند جز «روزنامه امتیاز»،(که بعد از چاپ هم مفقودالاثرشد!) اماخواندن این کتاب را توصیه می کنم که برای پی بردن به برخی واقعیت ها مفید است. به شرطی که همراه با تعقل باشد.
یکی از مطالبی که در این کتاب نوشته شده (صص430-431) درباره اعدام مردی است که از جیب زخمی و ها و کشته ها در خرمشهر دزدی می کرده است: آقای خلخالی دادگاهی اش کرد و مفسد فی الارض براش زدند. بعد به اون درخت بستندش و تیربارونش کردند!
این دیگر چه موجودی است! از هر جا بیرونش کنی از یک جای دیگر پیدا می شود. این بار اینقدر از دیدنش عصبانی شدم که یک شیشه سم را خالی کردم روی سرش! از آن سم هایی که وقتی بویش بلند می شود، باید چند ساعت متواری باشی تا ریه هایت داغان نشود. آنوقت آن جانور راهش را کشید و رفت نشست روی دیوار و با حالت تعجب، به من که داشتم از شدت سرفه، دل و روده ام را بالا می آوردم نگاه کرد و گفت: چی شد عزیزم؛ می خوای بریم دکتر؟! سوسک هم اینقدر پر رو؟؟؟؟
اولین بار است که می خواهم بروم یزد را ببینم. بعد از مدتها کلنجار رفتن و برنامه ریختن با ترس و لرز بلیط گرفتیم؛ اما به حکم این که کور، کور را می جوید و دیوانه دیوانه را، دوستان من هم عین خودم عجیب غریبند. در آستانه سفر می بینم که با این حجم کار های تازه رسیده و اضطراری، باید لپ تاپ را هم با خودم ببرم و در طول سفر به جای گشت و گذار، بنشینم چیز بنویسم! آن یکی که امروز زنگ زده که بیا برویم بلیط ها را پس بدهیم من کارم خیلی زیاد شده است! خانم دکتری هم که میزبان ماست نزدیک امتحانات آخر ترمش است و علاوه بر درس، کلی مقاله نیمه کاره دارد که باید بنویسد و وقت رسیدگی به میهمان و گردش بردن ما را ندارد، تازه تهدید کرده که کارهای نوشتنی اش را هم می ریزد سر ما! حالا یعنی نمی شد ما سر جای خودمان بنشینیم و به کارمان برسیم و این سفر را نرویم و مزاحم همدیگر هم نشویم؟! کدام کارمان آدم وار است آخر!
برگی از سفرنامه نیمه تمام
خوابم نمی برد. بعد از دوی نیمه شب! قطار ایستاده است انگار. نمی دانم چرا.طبقه سوم کوپه شش تخته، قبر را می ماند!طاق باز که می خوابم اگر از گوشه چشم، تخت روبرو را نبینم درست گمان می کنم طبقه بالای یک قبر سه طبقه خوابیده ام. اما هر چه باشد از نشسته خوابیدن بهتر است. مرده های پایینی هم بیدارند. راستی اگر آدم توی قبر خوابش نبرد چه کار می کند؟ما دوتا هی به هم نگاه می کنیم و با اشاره می گوییم، چه کار کنیم؟ و هی بی صدا می خندیم! آخر در بدو ورود همین که روی تخت مستقر شدیم، بالش سمیه از دستش ول شد کف کوپه! کی می خواست از آن نردبان باریک پایین برود و بالش را بیاورد! این بود که ما فقط خندیدیم و و بلا تکلیف ماندیم تا ساکنین طبقات پایین، بالش را دست به دست دادند بالا. حالا ما هی یادمان می افتد و هی می خندیم. خدا این حس خندیدن را از ما نگیرد خوب است! قطار که راه می افتد حس خوبی دارد. حس حرکت. عدم سکون. یعنی داریم به جای می رسیم.....
این زمین حوصله اش سر نرفت از مسیر تکراری دور خورشید؟ من که دارم سر گیجه می گیرم از اینهمه تکرار. بد نبود گاهی زمین مسیرش را تغییر می داد ببینیم دور سیاره های دیگر چه خبر است!
صداهای بیرون می گوید که محرم است دوباره. گمانم تقصیر گرد بودن زمین است که هر چه می رویم باز می رسیم سر جای اول؛ هر سال با کوله باری سنگین تر.
ساعت دوی نیمه شب، بعد از یک روز طولانی کاری، خوابیده ام. تازه چشم هایم گرم شده که دستی محکم روی شانه ام می خورد و بیدارم می کند. عصبانی می شوم. به سختی خوابم می برد این بار کسی با صورتی که نصفش نیست و نصف دیگرش هم پر از خون است از گور بیرون می آید و خیلی عادی با من حرف می زند. دوباره بیدار می شوم. خیلی عصبانی می شوم. دوباره می خوابم. تاصبح توی خواب راه می روم و یقه این و آن را می گیرم! صبح که بیدار می شوم انگار از میدان جنگ برگشته ام. خسته و کوفته! با اینهمه گمان نمی کنم خواندن کتابهای جنگ که این روزها جزو کارم شده، به این کابوس ها ربطی داشته باشد.
*AboutUs*>