کم کم دارد از این نوع داستان خوشم می آید. امروز کلی خندیده ام بعد از مدتها بی حوصلگی و خستگی از کار زیاد. گاهی بد نیست از این داستان ها هم بخوانم. حالا واقعا بچه های دوره راهنمایی از این داستان ها دوست دارند یا آنها هم می خوانند که بخندند؟
این هم نمونه ای دیگر البته با حذف چند سطر:
«یک سره بود که سر نبود. یک خره بود که خر نبود.یک دره بود که در نبود . یک روز سره و خره و دره رفتند گردش. رسیدند به کوهی که کوه نبود. خواستند از کوه بروند پایین ،طناب نداشتند. سری که سر نبود یک گوله طناب شد. طناب را گرفتند و از کوه آمدند پایین. رسیدند به نوک کوه. رو نوک کوه یک درّه بود . از درّه پریدند بالا. افتادند رو آسمان هشتم. ته آسمان یک دریا بود. ته دریا ننه هشت پا نشسته بود، قلیان می کشید. دودهای قلیانش دود نبودند ماهی بودند و ماهی نبودند کفترای چاهی بودند....
{سرانجام کفترها علف ها و درختهای زمین را می خورند و می روند توی قلیان و زمین خشک می شود و }خری که خر نبود زمین را جمع کرد و تو پالانش گذاشت و رفتند یک زمین دیگه بیاورند ...»
گل? هزار نفری گوسفند را، یک آدم می تواند به تنهایی و به مرور سر ببرد، بی آنکه صدای اعتراض از یکیشان بلند شود.گوسفندها نمی دانند برای لت و پار کردن یک آدمِ چاقو به دست، پنج گوسفند عصبانی هم کافی است!
در تواریخ گذشت? ایران خوانده ام که در دوره پیش از نادر شاه، اشرار به تنهایی ده نفر را فقط با داشتن یک چاقو، سر می بریدند؛ در حالی که آن ده نفر، فقط به خاطر تهدید همان یک نفر(که هیچ یاوری هم نداشت)، دست یکدیگر را بسته بودند! یعنی آنها گوسفند نبودند؟ ما چطور؟
عاقلانه است که آدم وقتی می خواهد از نردبان برود بالا؛ اول پایش را بگذارد روی پل? آخر و بعد یکی یکی بیاید پایین و دوباره برود بالا؟ استادی که به دانشجو می گوید اول فصل چهارم پایان نامه ات را بنویس، دیوانه نیست؟ الآن من نمی دانم باید از دست دانشجوها بنالم یا از دست استادان راهنما!
مشکلات هر چقدر بزرگ باشد، همت و عقل و درایت انسان از آن بزرگتر است. ما تصمیم گرفته ایم بعد از گذر از مراحل سخت، شادتر و قوی ترو زیباتر و امیدوارتر جلوه کنیم.مشکلات خودشان می روند گم می شوند.
داشتم برای خودم کتاب می خواندم؛ این وسط صدای زنگ موبایل در آمد و در همین حال اتوبوس شروع کرد به لرزیدن و لنگ زدن. حواس من رفت پیش دانشجویی که پشت تلفن راجع به پایان نامه اش حرف میزد و نفهمیدم چرا اتوبوس ایستاده و این را هم نفهمیدم که چرا صندلی روبرویی یکباره خالی شد و چرا نفر بغل دستی من هم یکباره تصمیم گرفت پیاده شود!نمی دانم چقدر طول کشید تا حرفم تمام شد و دوباره کتاب را باز کردم ببینم کجا بودم ؛ که یادم افتاد اتوبوس ایستاده و حرکت نمی کند! به پشت سرم نگاه کردم هیچکس نبود! اتوبوس خراب شده بود و مسافرها رفته بودند و من مانده بودم تک و تنها وسط بیابان خدا!
باید یادم بماند که کتاب خواندن و صحبت کردن با تلفن در اتوبوس اصلا کار قشنگی نیست!
خیلی وقت است که به خانم های فامیل قول یک میهمانی زنانه داده ام. آنها هم با ذوق شوق منتظرند و هی می پرسند کی؟کی؟کی؟ من هم می گویم هر وقت سرم کمی خلوت شد! طفلکی ها نمی دانند سر من همیشه خیلی خیلی شلوغ است و هیچوقت هم کمی خلوت نخواهد شد و این جور وعده دادن یعنی هچوقت! اما تازگی ها با خودم قرار گذاشته ام از شدت کار کم کنم و بر مبلغ زندگی بیفزایم. کار تمامی ندارد اما زندگی حتما یک روزی تمام خواهد شد. امروز هم مهمان دارم. دو جفت عروس و داماد را همراه خانواده پاگشا کرده ام و مانده ام توی خانه، آشپزی می کنم، نه این که خیلی بلدم! اما تا حالا هیچ مهمانی را نکشته ام از این به بعد هم خدا بزرگ است لابد!
سال ها پیش زمانی که قرار بود راجع به زندگی یکی از علمای شیعه کتابی بنویسم -و البته به دلایلی در نیمه راه رهایش کردم-ضمن تحقیقاتم، به مصاحبه ای برخوردم که طی آن، علامه خاطره ای از دوران خدمتش در یکی از روستاهای عراق نقل کرده بود. علامه می گفت روز عید قربان چاقوی بزرگی را آوردند که بر آن دعا بخوانم، قضیه را که جویا شدم گفتند «ما قربانی و صاحبش را با هم می کشیم!!!»علامه می گفت، طی مدتی که آنجا بودم فقط توانستم نماز و روزه شان را درست کنم!!!
در این چند سال هر وقت یاد این خاطره می افتم ضمن این که مو بر تنم راست می شود به این فکر می کنم که واقعا علامه به عنوان مبلغ مذهبی نمی توانست آنها را هدایت کند،یا درست کردن نماز و روزه جزو وظایف تعریف شده اش بود اما تغییر آداب و رسوم غلط اهمیت نداشت؟ هنوز به هیچ نتیجه ای نرسیده ام.
مال حرام چه مزه ای دارد؟ لابد خوشمزه است که برخی اصرار به خوردنش دارند و مهم نیست سر چه کسی را کلاه بگذارند. مدت زیادی است از مؤسسه ای به نام «مدبران» که کارش مشاوره پایان نامه و مقاله است،طلب دارم پول کمی هم نیست. می دانم قصد پرداخت ندارند اما گاهی تماس می گیرم تا یادشان بیاورم که من یادم هست. امروز هم بعد از مدتها گفتم زنگی بزنم وعده ای بشنوم خوشحال بشوم. بر خلاف همیشه، به جای خانم منشی، آقای مسئول مؤسسه گوشی را برداشت اولش مرا نشناخت و با آن زبان چرب و نرم شاخصش که کاملا تابلوست سلام علیک گرمی کرد اما به محض این که گفتم من فلانی ام؛ لحنش عوض شد و گفت با کی کار دارید ...اونها از اینجا رفته اند! خنده ام گرفت و گوشی را گذاشتم. خیالم را راحت کرد. این مردم چرا مثل آدم کار نمی کنند؟
گاهی به خلقت بعضی ها شک می کنم. اینها قرار بوده آدم باشند یا اشتباهی شکل آدم در آمده اند؟ تصادف شده ، راه بسته است و جمعیت زیادی ایستاده اند به تماشا و آمبولانس هم آژیر می کشد و راننده اش از مردم می خواهد که راه را باز کنند. انگار موتور سواری با یک ماشین تصادف کرده و مجروح شده . از میان جمعیت چیزی پیدا نیست در واقع عامل بند آمدن راه هم همان جمعیت است نه تصادف که در کنار راه اتفاق افتاده است مردی هم توی اتوبوس کنار من نشسته و غر می زند و به مجروح که معلوم نیست کیست بد و بیراه می گوید! موقعی که مجروح را دارند وارد آمبولانس می کنند می گوید: داره جون میده، می میره انشاء الله! با خودم می گویم یعنی این موجود دو پا یک درصد هم احتمال نمی دهد این اتفاق برای بچه خودش یا نزدیکانش هم بیفتد؟ شاید نمی داند:
«این جهان کوه است و فعل ما ندا
باز می گردد نداها را صدا»
این روزها نه حال خندیدن دارم نه حال درس خواندن؛ اما شبها وقتی با زور خودم را از دست این لبتاب و نِت بوک و میز کار و کتاب و دفتر در می آورم ؛ می روم می نشینم پای درس های صوت و تصویری تافل استاد«مرتضی جاوید»(سلطان حافظه ایران)که هم درس بخوانم و هم بخندم! خدا خیرش بدهد، نزدیک به صد تا لغت مشکل تافل را در عرض دو ساعت چنان با خنده توی مغزت می چپاند که تا عمر داری یادت نرود.برای رفع خستگی هم چیز خوبی است.
*AboutUs*>