همه جا هستند. اتوبوس، مترو، خیابان. طوری می آیند خودشان را می چسبانند و التماس می کنند یک فال ازشان بخری که احساس می کنی یک تکه از خودت هستند و نمی توانی بدون خریدن فال خودت را خلاص کنی ؛ اما کافی است که یک لحظه بایستی تا ببینی پول خردی داری که «دیناری بدهی و خود را وارهانی»آنوقت یادشان می افتد که گرسنه هم هستند ؛ یعنی که قضیه با پول فال حل نمی شود آنوقت اگر ببینند قانع شده ای که پول ناهارشان را هم بدهی یقه ات را می چسبند که کفشم هم پاره شده، شلوار هم ندارم، مستاجر هم هستیم، آبمان قطع شده و....و...و...
خیلی باید شانس بیاوری که پول زیادی همراهت نباشد و شانس بیشتری باید داشته باشی که کارت پول را هم در خانه جا گذاشته باشی وگرنه ممکن است با دیدن کیف خالی بگویند اینجا عابر بانک هست از کارتت بگیر!
یعنی اینها واقعند فقیرند، یا این که دستهایی پشت پرده هست که اینها را تعلیم می دهد برای گدایی؟اگر اینطور نیست چرا همه مثل همند چرا شگرد همه شان یکجور است؟ چرا هیچکدام نشانی خانه شان را نمی دهند چرا دوست ندارند برایشان خوراکی یا چیز دیگری بخری و فقط پول می خواهند؟ گر چه این اطفال مقصر نیستند اما معلوم نیست ما با کمک به آنها گردن چه کسانی را کلفت تر می کنیم.
مولوی در یکی از تمثیل های مثنوی، قص? زنی را تعریف می کند که در غیاب شوهر، مردی را به خانه آورده است و ناگهان، شوهر بر خلاف انتظار سر می رسد. زن برای پنهان کردن رفیق و فرار از رسوایی، چادر خود را بر سر او می اندازد و او را شبیه زن می سازد و به شوهر می گوید او خاتونی است که برای خواستگاری دختر ما آمده و معیارش هم نجابت خانواده است نه پول و مادیات. مولوی در اینجا تشبیه جالبی به کار می برد که نشان می دهد شوهر متوجه اصل قضیه شده است :
زیر چادر مرد رسوا و عیان
سخت پیدا چون شتر بر نردبان
اما با این که می تواند یقه مرد را بگیرد او را با رسوایی از خانه بیرون بیاندازد تنها با گوشه و کنایه پاسخ دروغ های زن را می دهد و قضیه ختم به خیر می شود.
ما هم خیلی وقتها مصداق همان مرد هستیم که مصادیق فساد را آشکار تر «شتر بر نردبان» می بینیم اما دریغ از حرکتی که نشان دهد«ما همه چیز را می دانیم»
گل? هزار نفری گوسفند را، یک آدم می تواند به تنهایی و به مرور سر ببرد، بی آنکه صدای اعتراض از یکیشان بلند شود.گوسفندها نمی دانند برای لت و پار کردن یک آدمِ چاقو به دست، پنج گوسفند عصبانی هم کافی است!
در تواریخ گذشت? ایران خوانده ام که در دوره پیش از نادر شاه، اشرار به تنهایی ده نفر را فقط با داشتن یک چاقو، سر می بریدند؛ در حالی که آن ده نفر، فقط به خاطر تهدید همان یک نفر(که هیچ یاوری هم نداشت)، دست یکدیگر را بسته بودند! یعنی آنها گوسفند نبودند؟ ما چطور؟
این روزها قصه می خوانم و حرص می خورم. قصه می خوانم و فحش می دهم. گمان نمی کنم رده سنی نوجوان کمتر از دوازده سال باشد. من یادم هست وقتی ده دوازده ساله بودم کتاب های پلیسی و عشقی و جنایی می خواندم و همه بچه های هم سن و سال خودم هم همان کتاب ها را می خواندند. توی آن سن یادم نمی آید دیگر قصه های پیش پا افتاده ای مثل شنگول و منگول برایمان جالب بوده باشد. حالا دارم کتاب هایی می خوانم که در شناسنامه اش«رده سنی نوجوان» قید شده ولی می بینم قصه هایش حتی برای دوره دبستان هم مناسب نیست، شاید برای بچه های مهد کودک هم جذابیتی نداشته باشد تازه بد آموزی هم دارد. خیلی خنده دار است که برای دختر یا پسر نوجوانی که در عصر تکنولوژی زندگی می کند قصه ای سراپا تقلیدی از شنگول و منگول بگوییم که در آن بز زنگوله پا بچه های گرگ را می خورد و بعد گرگ شکم او را پاره می کند و بچه هایش را در می آورد بعد هم این دو تا با هم ازدواج می کنند و صاحب بچه هم می شوند! این هم نمونه ای از نثر کتاب:
رسید به یه چشمه. پرسید: تویه چشمه ای یه؟
گفت: نه من یه خاله سوسکه ام.
گفت:خاله سوسک پا کوتاه سوسک سیاه کجا میری؟
گفت: دارم می رم به همدون، شوهر کنم به رمضون.
گفت: برو.
رفت.
کلاس خطاطی که تمام شد بهش گفتم تا من دارم سرمشق می دهم یک چیزی تعریف کن از این داستان هایی که خوانده ای. پسر ده ساله ای است که عشقش دایناسور و ماشین است. سرمشق های خطاطی اش را از روی کتابهای دایناسورها برایش می نویسم. گاهی چیزهای عجیبی از زندگی دایناسورها برایم تعریف می کند. امروز دلش خواست درباره اسباب بازی هایش حرف بزند. روی میزش پر است از سازه های لگو به شکل انواع ماشین و یک آدم آهنی. یکی از ماشین ها را برایم شرح داد که چطور اجزایش را به هم وصل کرده و چطور می تواند همه را جدا کند و چیزی دیگر بسازد.دفترچه ای را هم نشانم داد که شکل انواع لگو و نقشه سازه ها در آن بود. بهش گفتم، میدانی خدا هم لگو بازی می کند؟نمی دانست و چشم هایش گرد شد. گفتم خدا هم با چیزهایی شبیه لگو که فقط خودش می داند چه شکلی است چیزهایی متفاوتی می سازد ما را هم با همان ها ساخته ولی قطعاتش آنقدر ریز است که نمی بینیم. حالا هر وقت از یکی از ساخته هایش خسته شود قطعاتش را از هم جدا می کند و چیز دیگری می سازد مثلا قطعات من را جدا می کند با آنها یک بز می سازد اگر دلش بخواهد. شاید هم یک درخت!
نمی دانم فهمید یا نه اما گمان کنم حالا هر وقت لگو بازی بکند یاد لگو بازی خدا می افتد و گمانم همین کافی باشد برای آغاز تفکر درباره خلقت. بازی کردن بچه ها فقط سرگرمی محض که نیست.
هر کس رمان «رمان سالهای ابری» علی اشرف درویشیان را خوانده باشد یادش هست که یکی از شخصیت های این رمان، دختر زیبایی را به عنوان زن دوم به خانه برده بود ولی به زنش گفته بود این از طایفه جن و پری است و با هزار بدبختی گرفته ام تا در کار خانه به تو کمک کند!
امروز هم در تذکره الاولیاء عطار، حکایتی خواندم از بایزید بسطامی که کسی از او پرسید: پیش تو جمعی می بینیم مانند زنان، ایشان چه قومند؟ پاسخ داد: اینها فرشتگانند که می آیند مرا از علوم سؤال می کنند و من ایشان را جواب می دهم!
خلاصه این که ما هنوز هم اندر خم همان کوچ? بلاهت قرن های پیش مانده ایم بی هیچ تفاوتی.
کم کم دارد از این نوع داستان خوشم می آید. امروز کلی خندیده ام بعد از مدتها بی حوصلگی و خستگی از کار زیاد. گاهی بد نیست از این داستان ها هم بخوانم. حالا واقعا بچه های دوره راهنمایی از این داستان ها دوست دارند یا آنها هم می خوانند که بخندند؟
این هم نمونه ای دیگر البته با حذف چند سطر:
«یک سره بود که سر نبود. یک خره بود که خر نبود.یک دره بود که در نبود . یک روز سره و خره و دره رفتند گردش. رسیدند به کوهی که کوه نبود. خواستند از کوه بروند پایین ،طناب نداشتند. سری که سر نبود یک گوله طناب شد. طناب را گرفتند و از کوه آمدند پایین. رسیدند به نوک کوه. رو نوک کوه یک درّه بود . از درّه پریدند بالا. افتادند رو آسمان هشتم. ته آسمان یک دریا بود. ته دریا ننه هشت پا نشسته بود، قلیان می کشید. دودهای قلیانش دود نبودند ماهی بودند و ماهی نبودند کفترای چاهی بودند....
{سرانجام کفترها علف ها و درختهای زمین را می خورند و می روند توی قلیان و زمین خشک می شود و }خری که خر نبود زمین را جمع کرد و تو پالانش گذاشت و رفتند یک زمین دیگه بیاورند ...»
«در خرّمی بر سرایی ببند / که بانگ زن از وی برآید بلند»
چرا ما در ادبیاتمان و در باورهایمان عکس این شعرها و گفته ها را نداریم؟ یعنی سرایی که بانگ مرد از آن بلند شود خیلی خرم است؟! کاری ندارم به این که ادبیات مردانه است و شاعران مرد بوده اند و...که این موضوع بحث دیگری است .
این را برای این نوشتم که یاد یکی از برنامه های ماه عسل افتادم. زن و شوهری که حدود هفتاد سال سابقه زندگی داشتند؛ بدون سابق? دعوا!
البته چیز غریبی نبود زیرا مادر گرامی در انتهای برنامه به طور غیر مستقیم دلیل آنراذکر کرد، وقتی گفت «همیشه دعواهای زن و شوهری تقصیر خانم هاست چون که مردها خسته اند!!»نیازی نبود که توضیح بیشتری بدهد مبنی بر این که وقتی زن دچار «کر و لالی و کوری مصلحتی» شده باشد، دیگر دلیلی برای دعوا پیدا نمی شود و من بر این گمانم که درِ اینجور سراها را باید گِل گرفت و آدمی که نتواند دعوا و اعتراض کند، امانت خدا را حرام کرده است و عدمش به ز وجود!
گل? هزار نفری گوسفند را، یک آدم می تواند به تنهایی و به مرور سر ببرد، بی آنکه صدای اعتراض از یکیشان بلند شود.گوسفندها نمی دانند برای لت و پار کردن یک آدمِ چاقو به دست، پنج گوسفند عصبانی هم کافی است!
در تواریخ گذشت? ایران خوانده ام که در دوره پیش از نادر شاه، اشرار به تنهایی ده نفر را فقط با داشتن یک چاقو، سر می بریدند؛ در حالی که آن ده نفر، فقط به خاطر تهدید همان یک نفر(که هیچ یاوری هم نداشت)، دست یکدیگر را بسته بودند! یعنی آنها گوسفند نبودند؟ ما چطور؟
عاقلانه است که آدم وقتی می خواهد از نردبان برود بالا؛ اول پایش را بگذارد روی پل? آخر و بعد یکی یکی بیاید پایین و دوباره برود بالا؟ استادی که به دانشجو می گوید اول فصل چهارم پایان نامه ات را بنویس، دیوانه نیست؟ الآن من نمی دانم باید از دست دانشجوها بنالم یا از دست استادان راهنما!
*AboutUs*>