در جهان با عظمت شعر و ادب ایران ، حکیم نظامی گنجوی یکی از نوابغ نادر است ، تا انجا که در میان شعرای بزرگ و عالی مقام پارسی زبان جز سعدی و فردوسی هیچکس را نمی توان شایان مقایسه و سنجش با او دانست .در مقام این مقایسه هم باید در نظر داشت که دو شاعر هم سنگ در طبیعت باز هر کدام در شیوه خاص خود بر دیگری مزیت دارد بهترین دلیل انکه گر چه طبیعت نظامی و سعدی را در نبوغ و عظمت هم سنگ قرار داده است ولی به سبب کثرت ممارست ، سعدی در غزل و نظامی در مثنوی سرآمد سخنوران دوران است .قدر مسلم این است که گر چه داستانسرایی در زبان پارسی پیش از او شروع شده و سابقه داشته لیکن تنها شاعری که تا پایان قرن ششم توانست این نوع شعر را به حد اعلای تکامل برساند نظامی است .
پنج گنج معروف نظامی شامل مخزن الاسرار، خسرو و شیرین ، لیلی و مجنون ، هفت پیکر و اسکندر نامه یا شرفنامه است .لیلی و مجنون یکی از زیبا ترین و تاثیرگذارترین انهاست که دارای حدود 4000 بیت است . لیلی و مجنون داستان معروف جوان عربی است که بر دختری از قبیله دیگر عاشق می شود و در عشق او به سر حد جنون می رسد . این داستان به طرق مختلف نقل شده و شعرای دیگری هم انرا به نظم اورده اند اما نظامی به نحو احسن این کار را انجام داده است. با اینکه انتخاب بخشی از این سروده زیبا کار سختی بود ، ابیاتی که به نظرم بیشتر بیانگر این عشق نافرجام و معنوی بود برگزیدم .
مجنون که از ادمیان دوری گزیده و در صحرا با حیوانات مأنوس شده، چنان در عشق لیلی غرق شده که همه چیز را لیلی می بیند هر چیز خوبی را به او تشبیه می کند. چشم اهو را چشم یار می بیند و زمانی که اهویی را در بند صیاد می بیند ، برای رهایی اهو اسبش را به صیاد می بخشد و چنین استدلال می کند که
بیجان چه کنی رمیده ای را جانی است هر افریده ای را
چشمی و سرینی اینچنین خوب بر هر دو نوشته غیر مغضوب
چشمش نه به چشم یار ماند؟ رویش نه به نو بهار ماند
بگذار به حق چشم یارش بنواز به یاد نو بهارش
گردن مزنش که بی وفا نیست در گردن او رسن روا نیست
زمانی دیگر برای ازادی گوزنی که می پندارد جفتش در انتظار اوست ، سلاح و تجهیزاتش را می دهد و می گوید
گفت ای ز رفیق خویشتن دور تو نیز چو من ز دوست مهجور
بوی تو ز دوست یادگارم چشم تو نظیر چشم یارم
در سایه جفت باد جایت وز دام گشاده باد پایت
و زیبا ترین صحنه زمانی است که مجنون از وصال لیلی ناامید شده دچار جنون می شود ، پدرش تصمیم می گیرد او را به کعبه ببرد تا مگر خداوند این عشق را از سر او به در کند . پدر به او می گوید :
در حلقه کعبه حلقه کن دست کز حلقه غم بدو توان رست
گو یارب از این گزاف کاری توفیق دهم به رستگاری
دریاب که مبتلای عشقم و ازاد کن از بلای عشقم
اما عکس العمل مجنون به خلاف این است :
مجنون چو حدیث عشق بشنید اول بگریست پس بخندید
از جای چو مار حلقه برجست در حلقه زلف کعبه زد دست
می گفت گرفته حلقه در بر کامروز منم چو حلقه بر در
گویند ز عشق کن جدایی کاینست طریق اشنایی
من قوت ز عشق می پذیرم گر میرد عشق من بمیرم
یارب به خدایی خداییت وانگه به کمال پادشاییت
کز عشق به غایتی رسانم کاو ماند اگر چه من نمانم
گر چه زشراب عشق مستم عاشق تر از این کنم که هستم
عشقی که چنین به جای خود باد چندانکه بود یکی به صد باد
سید اشرف الدین حسینی معروف به گیلانی شاعر و نویسنده عصر مشروطیت ،شاعری نو پرداز بود که به زبان مردم شعر می سرود تا پیام انقلاب مشروطه را به گوش همه مردم از عارف و عامی برساند . شعر او در بین مردم هوا خواهان بسیاری داشت که انرا با لذت می خواندند و برای یکدیگر نقل می کردند . اشعار وی می تواند جوانان را با فضای سیاسی و اجتماعی حاکم بر عصر مشروطیت و سال های پس از ان که کشور دچار بحران و پریشانی شد و فصلی مهم از تاریخ ایران زمین است، اشنا سازد .
این شاعر ملی پس از اینکه با فقر و یتیمی ،زندگی را سپری کرد و به سن رشد رسید در تبریز به تحصیل پرداخت و علومی چون هیئت ف جغرافیا ، صرف و نحو عربی ، فلسفه و منطق و کلام را اموخت ف سپس به گیلان رفت . گیلان در ان روزگار به علت واقع شدن در سر راه مسافران فرنگ قرار داشت در معرض پدیده ها ینو و اندیشه های جدید یبود که مسافران ان دیار به ارمغان می اوردند . اشرف الدین در ان محیط مساعد با اندیشه های نو و ارمان مشروطیت اشنا شد و در سال 1324ه.ق که جنبش مشروطه خواهی اغاز شد روزنامه ای تأسیس کرد که با الهام از این بیت حافظ
خوش خبر باشی ای نسیم شمال که به ما می رسد زمان وصال
انرا نسیم شمال نامید .
نسیم شمال روزنامه ای سیاسی بود با شعر طنز الود و فکاههکه سروده خود سید اشرف الدین بود . پیشتر شعری از وی نقل شد . اینک شعری دیگر به مناسبت نزدیک شدن انتخابات مجلس
امد وکیل تازه دیدن کنید دیدن از باغ عارضش گل چیدن کنید چیدن
از شهرها به تهران شد منتخب روانه یک دسته اشکارا یک دسته محرمانه
نطق وکیل ما را هرگز شما نبینید تنگ است بس دهانش خوهیداگر ببینید
ایزد به ما عطا کرد حریت و مساوات از اجنبی بترسید در وقت انتخابات
می گفت ملا باقر با یک نفر دیموکرات ایرانی و مساوات هیهات ثم هیهات
بر قول ملا باقر احسن کنید احسن
یک دسته رند و قلاش دلداده وکالت هر گوشه پهن کرده سجاده وکالت
گردید با زر و زور اماده وکالت زد پهلوان پنبه کباده وکالت
چنانکه دیدیم اشرف الدین برای هر موضوع سیاسی شعری در آستین دارد که از چاشنی طنز خالی نیست . در اینده بیشتر با اشعار او اشنا خواهیم شد
در دوران حکومت قاجاریه مسئله بابی ها و بهایی ها مطرح شد . ناصرالدین شاه نخستین کسی بود که برای سرکوبی کامل مخالفان خویش و ازادیخواهان شناخته شده ، به بهانه کشتن بابی ها که تعدادشان بسیار اندک بود و ساخته شدن مسلکشان به وسیله ماموران جاسوس انگلیسی برای تمام مردم ایران اشکار شده بود ، گروه کثیری را کشت .و موجب شد که بسیاری با پذیرفتن بابی بودن کشته شده ها ، این فرقه را مهم تر از انکه بود پندارند . بعدها در زمان اوج گیری انقلاب مشروطیت در تبریز و پیدایش دلاورانی چون ستارخان و باقرخان ، محمد علیشاه و سرداران او برای تشویق سپاهیان خود به جنگ با مردم تبریز در میان انها چنین شایع کردند که این مردم همه بابی هستند و خونشان حلال و مال و ناموسشان برای سربازان دولتی حلال .
کار این شایعه به جایی رسید که چند بار وقتی گروهی از سربازان عین الدوله(فرمانده سپاه محاصره کننده تبریز) به دست مجاهدان دستگیر شدند پیش روی همگان التماس می کردند که از کشتن انها دست بردارند و در مقابل قول می دادند که "ما هم مثل شما بابی می شویم " ستارخان و دیگر رهبران مذهبی و روحانی تبریز تصمیم گرفتند از ان پس بر تعداد اذان گو ها انقدر بیافزایند که صدای اذان سنگر نشینان مسلمان به گوش سربازان دولت برسد تا بر مسلمان بودن دلیران رزمنده تبریز و مردم مسلمان که در پی فتاوای بزرگان دین خود دست به جهاد زده بودند واقف کند . در این دوره که هر کس را به دلیل واهی بابی بودن می گرفتند و سر به نیست می کردند ، این مضمون دستمایه ای شد برای شعرا یی چون سید اشرف الدین گیلانی معروف به نسیم شمال . این شاعر دوره مشروطه ترکیب بند زیبایی در این باره دارد که بخشهایی از انرا در اینجا می خوانید .
کبلا باقر ! چه خبر؟ هیچ اقا چیست این غلغله ها ؟ غلغل نی پیچ اقا
تازگی حاجی بلال امده از شهر حلب حرفها می زند از فرقه مشروطه طلب
پس یقین ان سگ بیدین عملش قلابی است
ایها الناس بگیرید که ملعون بابی است
خبر تازه دگر چیست در این گوش و کنار یارو امروز چه می گفت میان بازار
جان اقا سخن از نشر معارف می گفت نقل مشروطه و از خرج مصارف می گفت
پس یقین ان سگ بیدین عملش قلابی است
ایها الناس بگیرید که ملعون بابی است
جعفر اقا پسر حاجی تقی کارش چیست میرود مدرسه تازه گفتارش چیست
جان اقا سخن از علم ریاضی دارد شکوه بسیار ز اخوند و ز قاضی دارد
پس یقین ان سگ بیدین عملش قلابی است
ایها الناس بگیرید که ملعون بابی است
گر نجس می شود از هیکل بابی حمام چیست تکلیف من قهوه چی پیر غلام
تو برو باده بخور از چه بود تشویشت اخ اخ این چه کلامی است که تف بر ریشت
پس یقین ان سگ بیدین عملش قلابی است
ایها الناس بگیرید که ملعون بابی است
تربیت کودکان
«کودکان در هر زمانی سرمایه هایی زیر بنایی از معادن و منابع عظیم و پر ارزش هر کشوری محسوب می شوند معادنی که ذخایری بزرگ از استعدادهای شگرف و بی پایان بکر و بالقوه را با خود دارند و بهره گیری از آنها در گرو آموزش و پرورش صحیح و تربیت اصولی آنهاست .
پرورش کودک نیاز به وسایل و امکانات مختلفی دارد و ادبیات با همه ابعادش ، ادبی و غیر ادبی و با تمام وجوهش شفاهی یا کتبی یکی از قدیمترین و فراگیر و کم هزینه ترین و سرانجام مؤثرترین ابزارها در جهت پرورش و تربیت کودکان است
«اشرف همچون هر انسان ازاده و مطلع عاقبت اندیش به شدت دغدغه اطفال و مسأله تربیت را دارد . او می داند که فردای مملکت در دستهای کودکان است و پرورش انان اصلی ترین راه ابادی ایران است .
ارمان شهری که اشرف در برخی از شعرهایش وصف می کند (و امیدش از مبارزه و مشروطه خواهی رسیدن به چنان جامعه ای است )همیشه پر از محیط ها و امکانات تحصیلی و با زنان و مردان و کودکان تحصیل کرده تصور می شود :
می شود ایجاد در هر گوشه ای یک مدرسه از معارف دور می گردد ز سرها وسوسه
نقشه جغرافیا در دست طفلان ای نسیم کودکان مشغول تعلیم حساب و هندسه
عقب ماندگی نتیجه جهالت است
اشرف اساسی ترین علل عقب ماندگی ایران را جهالت و راحت طلبی و تنبلی می داند و معتقد است تا زمانی که به جای علم و درس به دنبال جنگ و چرس می گردیم هرگز راه به جایی نخواهیم برد و پیوسته پامال و تحت استعمار و استثمار دول قدرتمند عالم خواهیم بود. :
ما جای علم و ادراک تریاک و جنگ داریم از حلقه های وافور توپ و تفنگ داریم
تشویق به علم اموزی
تشویق به علم اموزی و مبارزه با جهل و خرافات از مواردی است که اشرف الدین همواره یکی از قهرمانان ان میدان است و از روی حقیقت می گوید :
جز علم و ترقی و معارف اندر دل خود هوس ندارم
می نماید شادمانی هر مسلمان ای نسیم می شود دنیا به کام اهل ایمان ای نسیم
نور باران می شود این شهر ایران ای نسیم آفتاب معرفت گردد درخشان ای نسیم
می شود ایجاد در هر گوشه ای یک مدرسه از معارف دور می گردد ز سرها وسوسه
نقشه جغرافیا در دست طفلان ای نسیم کودکان مشغول تعلیم حساب و هندسه
و خطاب به شاگردان می گوید :
در جهان واجب به ما علم است علم مرد و زن را رهنما علم است علم
سید شیفته علم و دانش و مدرسه بود و اینده جوانان را در این راستا می دید و همه را از دختر و پسر به فراگیری دانش فرا می خواند و تنها راه نجات ایران را در این می دید که جوانان ان دانش بیاموزند و دانایی و علم اموزی را شعار خود قرار دهند :
ان دختر ده ساله اگر درس بخواند با عفت و عصمت شود و خانه بماند
نقش طرب از گنبد گردون بجهاند
ضرورت علم اندوزی
او به انحاء مختلف: خواهش ، طنز ، ریشخند ، تنبیه و غیره، از ایرانی جماعت می خواهد تابه خود اید ، روش زندگی اش را تغییر دهد ،از تنبلی و تن اسانی دست بردارد و به دنبال علم و صنعت باشد تا از قافله تمدن و پیشرفت عقب نماند .
ای ملت مظلوم همت حالا وقته تحصیل جلال و شهرت حالا وقته
تکمیل قوا و قدرت حالا وقته تدریس علوم و صنعت حالا وقته
ضرورت با سوادشدن زنان و دختران
کار مهمتر سید اشرف الدین این بود که زنها را نیز به عرصه سیاست و اجتماع فرا می خواند . در بسیاری از اشعارش از زنان و دختران آگاه و با سواد یاد می کند و از انها می خواهد درس بخوانند و پابه پای مردان در جامعه حضور یابند . این مسأله در روزگاری که زن حق حضورو انتخاب نداشت گام بزرگی محسوب می شد . با توجه به اینکه روزنامه اش در میان مردم محبوبیت داشت ، در اگاهی زنان و دختران ایران بی تأثیر نبوده است .
یکی از بنمایه های اساسی اشعار سید اشرف الدین حسینی که نشان از روح اندیشمند و خوی عالمانه وی دارد موضوع اموختن علم و رعایت ادب است که انها را موجبات تعالی و نمو زن و مرد و نه صرفا مرد می داند .سید در شعر در فصل بهار با مصرع برگردان ای دختر من درس بخوان فصل بهار است ضمن منقبت علم و دانش آنرا مایه کمال و حلال مشکلات عدیده جامعه نسوان می داند :
ای دختر من درس بخوان فصل بهار است بیکار به خانه منشین موقع کار است
خود را ز کمالات هنر نور بصر کن چون دختر بی علم به نزد همه خوار است
از این رهگذر توجه بخصوصی نیز به امور زنان و طرفداری و تشویق انان به کسب دانش مبذول می نماید و قطعه معروف «ای دختر من درس بخوان وقت بهار است » نشانگر این اندیشه اوست . اشرف الدین در این مبحث انچنان پیشروی می کند که به قول خودش مورد تهدید قرار می گیرد . به طوری که چنین می سراید :
تحفه ز رشت امده نسیم شمالش را ببین گدای لات و لوت و باش قال و مقالش را ببین
مژده علم می دهد بر ورقات موقنه حامی دختران شده فکر و خیالش را ببین
اهسته برو اهسته بیا که گربه شاخت نزنه
این کره زمین بود به شکل هندوانه چه مدرسه علوم چه مکتب دخترانه چه
پر است روزنامه ات ز قول خاله و ننه میان روزنامه این گفت و گوی زنانه چه
ارزش سواد برای دختران
او همیشه اذعان می دارد که دختر بی سواد نزد هیچکس ارزش ندارد . با واژه هایی ساده و ترکیباتی که در اندک مدتی در ذهن می ماند ، ابیاتی می گوید که آویزه گوش دختران باشد و بدانند علم اموزی جرم نیست بلکه راه نجات است و چراغی است که در شب های تار به کار می اید. رابطه علم و دین را بازگو می کند تا دختران راکه معمولا مذهبی تر هستند تحت تأثیر قرار دهد . در اشعاری که راجع به علم می سراید محال است از دختران حرفی نزند و نصیحتی نکند ودانش را برای انان در کنار شوهرداری و بچه داری لازم نشمارد :
دختران باید ز علم و معرفت زینت کنند تا که با علم و ادب بر شوهران خدمت کنند ...
گر پسر بی علم شد دختر از او بالا تر است دختر باهوش و دانا از پسر بالاتراست
بلکه از هر عالم بی علم خر بالا تر است شعرهای اشرف الدین از شکر بالاتر است
یکی از خواسته هایی که سید اشرف الدین از مجلس پنجم دارد ، این است :
دختران مدرسه ها درس بخوانند مدام پسران از ره تحصیل شده نیکونام
به جوانان شده نان خوردن بی علم حرام دختران هم شده از علم همه ماه تمام
پسر از علم هواخواه به دختر گردد
عنقریب است که این دوره ورق برگردد
منبع
اصیل، حجت الله، برگزیده و شرح اشعار اشرف الدین حسینی گیلانی ( نسیم شمال ) انتشارات فروزان ، تهران 1382
عبید زاکانی در قرن هشتم در اوج رذیلت ها در قزوین به دنیا امد . وی تحصیلات خود را در شهر شیراز گذراند و به تدریج از فضلای عصر خود گردید و در هر فنی مهارتی کافی پیدا کرد و به کار تصنیف و تألیف پرداخت.
عبید نویسنده ای است که می کوشد ایینه تمام نمای زمان خود باشد که سایه ای از نکبت و پستی بر خود گرفته. از این رو از به زبان اوردن مطالبی حتی زننده ابایی ندارد .
در قرن هفتم و هشتم صوفی و صوفی گری بازاری گرم دارد و همه مدعی اند که به تمام معنا صوفی اند در حالی که بویی از این مکتب انسان ساز نبرده اند.زیرا صوفی خود را از وابستگی به اموال دنیوی مبرا می داند و حرص و ولعی نسبت به اندوختن مال ندارد . عبید در طعنه زدن به صوفیان ید طولایی دارد چنانکه در این حکایت پیداست :
شخصی در باغ خود رفت صوفی و خرس را در باغ دید . صوفی را می زد و خرس را هیچ نمی گفت .صوفی گفت ای مسلمانان من اخر از خرس کمتر نیستم که مرا می زنی و خرس را نمی زنی . گفت اخر خرس مسکین فقط می خورد و تو می خوری و می بری .
و همچنین خطیبان را که مردم را می فریبند و مذهب و ترویج انرا بهانه قرار داده اند و چه بسا از محتوای دین بی خبرند چنین مسخره می کند :
خطیبی را گفتند مسلمانی چیست ؟ گفت من مردی خطیبم . مرا با مسلمانی چه کار!
و همچنین گوید :
شیخ شرف الدین درگزینی از مولانا عضدالدین پرسید که خدای تعالی شیخان را در قران کجا یاد کرده است ؟ گفت پهلوی علما انجا که می فرماید : قل هل یستوی الذین یعلمون والذین لا یعلمون .
می خواستم شعری بگویم
تا بدانند
روزی عاشق بودم
کسی چه می داند
مرا از شهر عشق بیرون رانده اند
اما واژه ها زنجیر را پاره کرده گریختند
انها هم فهمیده اند شاعری کار من نیست
علیاصغر حکمت وزیر فرهنگ زمان رضاشاه مشهور است ادیب بافضیلتی بود در خاطرات خود نقل کرده است در سالهایی که مسئولیت امتحانی در مدارس سرکشی میکردم. یک روز به یکی از دبیرستانهای معتبر تهران رفته بودم وارد تالار امتحان کتبی علوم ریاضی شدم که از دانشآموزان ششم علمی امتحان نهایی به عمل میآورد. دانشآموزان با قیافههای جدی مشغول پاسخ به سؤالات بودند از دور متوجه شدم که دانشآموزی مانند کشتی شکستگان هاج و واج و پریشان است و هیچ نمینویسد و از وجناتش پیداست که چیزی بارش نیست و مترصد فرصتی است تا تقلب کند بالای سر وی رفتم و همانجا توقف کردم. همانطور که حدس زده بودم برگه امتحانی او مانند نامه اعمال پرهیزگاران سفید بود و تا آن لحظه که شاید نیمساعت از شروع امتحان گذشته بود.
هیچ چیزی به روی کاغذ نیاورده بود تعمداً به توقف و نظارت خود بالای سر وی ادامه دادم تا فرصت تقلب از او گرفته شود بعد از چند دقیقه که مرتباً به اینور و آنور به پای بدیمن من نگاه میکرد ناگهان یک سطر شعر نوشت. تعجب کردم که در ورقه امتحان ریاضی شعر چه مناسبتی دارد. سرم را پایین آوردم و در برگ امتحانی او دقیق شدم این شعر بسیار مناسب را روی برگ امتحان یادداشت کرده بود:
ز میر قافله گاهی تغافلی شرط است |
|
که بینصیب نمانند قاطعان طریق |
این یک بیت مناسب بسیار به دلم نشست و چون در بالای برگ امتحانی نام شخصی و خانوادگی خودش را یادداشت کرده و هنوز آنرا نبسته بود هویت او را به خاطر سپردم سپس با گفتن یک آخرین، با او دست دادم و نه تنها از بالای سر وی که از حوزه امتحانی خارج شدم.
ملاحظه کنید وزیر فرهنگ یک مملکت که گویا از وزرای بسیار متوجه هم بوده است به خاطر اینکه از شعری خوشش آمد جواز تقلب را به ناحق صادر کرد. خود این نمونه کاملالعیاری است که فرهنگ تودههای مردم چه بوده که این وزیر خوب و شایستهاش بوده است نه اینکه خیال کنیم فرهنگ امروز تغییری کرده است نه امروز هم اگر عین حکایت فوق را به بدون اظهارنظر برای هر ایرانی بخوانند کار وزیر را تأیید میکند و آنرا به حساب جوانمردی میگذارد.
تأثیر سحرآسای شعر فارسی
در سال 1315 شیخی از اردبیل نامه مفصلی در شکایت از حقکشی دادستانی دادگستری محل، به وزیر دادگستری (دکتر متین دفتری) نوشته، سفارش دو قبضه فرستاده بود. نامه به نظر وزیر رسیده بود ولی چون بسیار بدخط به نظر میرسید وزیر بدون آنکه زحمت خواندن آنرا به خود بدهد دستور بایگانی داده بود. دو هفته بعد، نامه دیگری از شیخ رسید که باز هم وزیر دستور بایگانی داد. این کار دو بار دیگر هم در هفتههای بعد تکرار شد. نامه چهارم شیخ را وزیر خوانده دستور فوری در حاشیه آن صادر کرده بود مبنی بر اینکه سریعاً هیأتی مرکب از یک قاضی، یک بازرس و یک نماینده از کارگزینی به اردبیل اعزام شوند و بیدرنگ با شیخ تماس گرفته به شکایت او رسیدگی کنند و نتیجه را ظرف بیست و چهار ساعت با تلگراف رمز به شخص وزیر دادگستری گزارش دهند. نتیجه دستور این شد که دادستان اردبیل و بازپرس و دادیار زیردست او که مقصد شناخته شده بودند از خدمت معلق و تحتالحفظ به تهران اعزام گردیده، تسلیم بازداشتگاه دادگستری و تحت تعقیب دادگاه انتظامی قرار گرفتند میدانید چرا؟
برای اینکه در نامه چهارم این شعر نوشته شده بود:
وزیر شاهی و صد اسب پیلتن به کمندت |
|
بگو که رخ به که آرم پیاده مانده و ماتم |
در این بیت که از فروغی بسطامی است شاعر با ذوق، کلیه اصطلاحات شطرنج را به طرز زیبایی یکجا گردآوری کرده و شیخ اردبیلی با آوردن آن شعر به موقع و مناسب، به برکت آن از حق خود برخوردار گشته است.
حرف ها دارم
با تو ای مرغی که می خوانی نهان از چشم
و زمان را با صدایت می گشایی!
چه تو را دردی است
کز نهان خلوت خود می زنی اوا
و نشاط زندگی را از کف من می ربایی؟
در کجا هستی نهان ای مرغ
زیر تور سبزه های تر
یا درون شاخه های شوق ؟
می پری از روی چشم سبز یک مرداب
یا که می شویی کنار چشمه ادراک بال و پر؟
هر کجا هستی بگو با من .
روی جاده نقش پایی نیست از دشمن.
آفتابی شو!
رعد دیگر پا نمی کوبد به بام ابر
مار برق از لانه اش بیرون نمی اید
و نمی غلتد دگر زنجیر طوفان بر تن صحرا .
روز خاموش است ارام است .
از چه دیگر می کنی پروا؟
مناظره و گفت و گو در شعر فارسی پیشینه ای دیرینه دارد . یکی از زیبا ترین مناظره های شعر فارسی گفت و گوی خسرو و فرهاد در خسرو و شیرین نظامی است که حکایت از عشق بی الایش فرهاد به شیرین دارد :
نخستین بار گفتش کز کجایی بگفت از دار ملک آشنایی
بگفت انجا به صنعت در چه کوشند بگفت انده خرند و جان فروشند
بگفتا جان فروشی در ادب نیست بگفت از عشقبازان این عجب نیست
بگفت از دل شدی عاشق بدینسان بگفت از دل تو می گویی من از جان
بگفتا عشق شیرین بر تو چون است بگفت از جان شیرینم فزون است
بگفتا دل ز مهرش کی کنی پاک بگفت انکه که باشم خفته در خاک
بگفتا گر خرامی در سرایش بگفت اندازم این سر پیش پایش
بگفتا گر کند چشم تو را ریش بگفت این چشم دیگر دارمش پیش
بگفتا گر نیابی سوی او راه بگفت از دور شاید دید در ماه
بگفتا گر بخواهد هر چه داری بگفت این از خدا خواهم به زاری
بگفتا دوستیش از طبع بگذار بگفت از دوستان ناید چنین کار
بگفت از عشق کارت سخت زار است بگفت از عاشقیخوشتر چه کارست ..
چو عاجز گشت خسرو در جوابش نیامد بیش پرسیدن صوابش..
*AboutUs*>